گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد سوم
67)


از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره محمد بن ابوبكر
(در اين خطبه كه پس از رحلت محمد بن ابوبكر بر مصر كشته شدن او ايراد شده است و با عبارت ( و قد اردت تولية مصر هاشم بن عتبة ) (همانا مى خواستم هاشم بن عتبه را بر مصر بگمارم ) آغاز شده است مباحث زير آمده است :
محمد بن ابى بكر و فرزندانش
مادر محمد بن ابى بكر اسماء دختر عميس بن نعمان بن كعب مالك بن قحافة بن خثعم است . (252) او نخست همسر جعفر بن ابيطالب بود و همراه او به حبشه هجرت كرد و براى جعفر در حبشه عبدالله بن جعفر را(كه از شدت بخشندگى به جواد معروف است ) زاييد، پس از آنكه جعفر در جنگ موته شهيد شد. ابوبكر با اسماء ازدواج كرد و محمد را براى او زاييد و پس از آنكه ابوبكر درگذشت على بن ابيطالب عليه السلام با اسماء ازدواج كرد و محمد (ربيب ) (253) و پرورش يافته وى و به منزله فرزند اوست . او از كودكى با شير آميخته به دوستى اهل بيت و تشيع تغذيه شده و بر آن پرورش يافته است و براى خود پدرى جز على نمى شناخته است و براى هيچ كس فضيلت على عليه السلام را قائل نبوده است ؛ تا آنجا كه على عليه السلام هم مى گفته است : محمد پسر من از صلب ابوبكر است . كنيه محمد، به گفته ابوقيبه ، ابوالقاسم بوده است . (254) كسان ديگرى غير از وى كنيه او را عبدالرحمان گفته اند.
محمد از پارسايان قريش بوده است . او از كسانى است كه روز جنگ خانه عثمان بر ضد او مردم را يارى داده است . و اين مساله كه او عهده دار كشتن عثمان بوده يا نبوده مورد اختلاف است . از جمله فرزندان محمد بن ابى بكر قاسم بن محمد است كه فقيه و فاضل حجاز بوده است و از فرزندان قاسم عبدالرحمان بن قاسم است كه كنيه اش ابومحمد و او هم از فضلاى قريش بوده است . ام فروة هم دختر قاسم بن محمد است كه او را ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام به همسرى برگزيده و او جعفر بن محمد صادق عليه السلام را زاييده است . سيد رضى در اين قصيده خود به ام فروة اشاره مى كند كه مى گويد :
(گروهى با كسانى كه آنان از ايشان نيستند به ما افتخار مى كنند آن هم به خاندانهاى تيم و عدى به هنگامى كه سوابق برشمرده مى شود....... و اگر على نمى بود هرگز بر پشته هاى شرف فرا نمى رفتند و شتران خود را در چمنزار و آبشخورى از آن فرود نمى آوردند.....) (255)
اين سخن كه او مى گويد : (و اگر على نمى بود...) ناظر به گفتار مامون است كه ضمن بيان ابياتى كه در مدح على عليه السلام سروده چنين گفته است :
(مرا به سبب محبت ورزيدن به ابوالحسن نكوهش مى كنند و در نظرم اين خود از شگفتيهاى اين روزگار است .)
بيتى كه سيد رضى به آن نظر داشته است اين بيت مامون است :
(اگر على نبود هرگز براى بنى هاشم فرماندهى فراهم نمى شد و در طول روزگار همواره خوار و زبون مى بودند و نسبت به آنان عصيان و ستم مى شد.)
هاشم بن عتبة بن ابى وقاص و نسبت او
هاشم بن عتبة بن ابى وقاص مالك بن اهيب بن عبدمناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب ، برادر زاده سعد بن ابى وقاص يكى از ده تنى است كه به آنان مژده بهشت داده شده است . پدرش عتبه بن ابى وقاص همان كسى است كه در جنگ احد دندانهاى ميانه رسول خدا صلى الله عليه و آله را شكست و لبها و چهره پيامبر را دريد (256) و رسول خدا صلى الله عليه و آله شروع به پاك كردن خون از چهره خويش كرد و مى فرمود : چگونه ممكن است قومى كه چهره پيامبر خود را با خون خضاب مى كند و او آنان را به پروردگارشان فرا مى خواند رستگار مى شوند؟ و خداوند عزوجل در اين مورد اين آيه را نازل فرمود :
(از اين كار بر تو چيزى نيست كه خداى يا توبه دهد ايشان را يا عذاب كند كه آنان ستمگرانند.)
(257) چ بن ثابت هم در اين مورد اشعارى سروده و ضمن آن گفته است :
(اى عتيب پسر مالك ! پروردگار من تو را فرو كوبد و پيش از مرگ صاعقه يى بر تو فرو فرستد...) (258)
حسان بن ثابت ضمن اين اشعار به عتبة بن مالك (بنده عذره ) است و اين بدان سبب است كه درباره نسبت عتبه و برادران و نزديكان اختلاف است و گروهى از نسب شناسان گفته اند : آنان از قبيله عذره و فرزندخواندگان قريش هستند. خبر و داستان ايشان در كتب انساب آمده است .
عبدالله بن مسعود و سعد بن ابى وقاص به روزگار حكومت عثمان در موردى اختلاف پيدا كردند و به ستيز پرداختند، سعد بن ابى وقاص به عبدالله گفت : اى بنده هذيل ساكت با- عبدلله هم به او گفت : اين بنده عذره ساكت باش .
هاشم بن عتبه ملقب به مرقال است و چون همواره شتابان به جنگ مى رفته انى لقب به او داده شده است . او از شيعيان على است و هنگامى كه به شرح گفتار اميرالمؤ منين در جنگ صفين برسيم خبر كشته شدن هاشم را به تفصيل خواهيم آورد.
اما گفتار اميرالمؤ منين كه در اين خطبه مى گويد : (براى آنان عرصه مصر را خالى نمى گذاشت ) بدين سبب است كه محمد بن ابى بكر كه خدايش رحمت كناد همينكه كار بر او دشوار شد مصر را براى شورشيان رها كرد و چنين پنداشت كه با گريز خود جانش را نجات مى دهد، و نجات پيدا نكرد او را گرفتند و كشته شد.
گفتار ديگر على عليه السلام هم كه مى گويد : (به آنان فرصت نمى داد) يعنى به گونه يى رفتار نمى كرد كه آنان فرصتى يابند.
ما اينك نخست كسانى را كه على عليه السلام به حكومت مصر گماشته است تا هنگامى كه مصر به تصرف معاويه درآيد و محمد بن ابى بكر شد نقل مى كنيم . و مطالب خود را در اين باره از كتاب ابراهيم بن سعد بن هلال ثقفى يعنى الغارات برگرفته ايم .
حكومت قيس بن سعد بن عبادة بر مصر و عزل او
ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ثقفى ، از على بن محمد بن ابى سيف ، از كلبى كه براى ما نقل كرد كه محمد بن ابى حذيقه بن عتبة بن ربيعة بن عبدشمس كه در مصر بود مصريان را براى كشتن عثمان تحريص مى كرد. چون مصريان آهنگ عثمان كردند و او را به محاصره درآوردند محمد بن ابى حذيفه بر كارگزار و حاكم عثمان در مصر كه عبدالله بن سعد بن ابى سرح شورش ‍ كرد و او را كه از خاندان عامر بن لوى بود از مصر بيرون راند و خود با مردم نماز مى گزارد. عبدالله بن سعد بن ابى سرح از مصر بيرون آمد و در نواحى مرزى فلسطين مقيم و منتظر شد تا ببيند كار عثمان به كجا مى كشد؛ در اين هنگام سوارى پيدا شد. او به سوار گفت : اى بنده خدا چه خبر دارى ؟ خبر مردم در مدينه چگونه بود؟ گفت : مسلمانان عثمان را كشتند. ابن ابى سرح انالله و انااليه راجعون گفت و پرسيد : اى بنده خدا، پس از آن چه كردند؟ گفت : با پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ، يعنى على بن ابيطالب ، بيعت كردند. او باز هم استرجاع كرد. آن مرد به او گفت : چنين مى بينم كه كشته شدن عثمان و حكومت على در نظر تو يكى است . گفت : آرى مرد با دقت بر او نگريست و او را شناخت و گفت : خيال مى كنم تو عبدالله بن سعد امير مصر هستى . گفت : آرى . گفت : اگر ترا به زنده بودن نياز است براى نجات خويش بشتاب كه تصميم على و يارانش درباره تو يارانت چنين است كه اگر بر شما دست يابد شما را مى كشند يا از سرزمين مسلمانان تعبيد مى كنند، و هم اكنون امير مصر اندكى پس از من خواهد آمد. پرسيد : چه كسى امير مصر شده است ؟ گفت : قيس بن سعد بن عباده . ابن ابى سرح گفت : خداوند محمد بن ابى حذيفه را از رحمت خود دور بدارد! كه بر پسر عموى خود ستم كرد و با آنكه عثمان متكفل او بود و او را پرورش داد و نسبت به او نيكى كرد و در امان خود پناه داد براى كشتن او كوشش كرد و مردان را مجهز و گسيل داشت تا عثمان كشته شد و او بر كار گزارش خروج كرد. ابن ابى سرح از آنجا بيرون آمد و خود را به دمشق و پيش معاويه رساند.
ابراهيم مى گويد : قيس بن سعد بن عبادة از شيعيان و خيرخواهان على عليه السلام بود و چون على عهده دار خلافت شد به او فرمود : به مصر برو كه ترا به حكومت آن گماشتم ؛ اينك بيرون دروازه مدينه برو و افراد مورد اعتماد و كسانى را كه دوست مى دارى همراهت باشند جمع كن ، تا هنگامى كه وارد مصر مى شوى لشكرى با تو باشد كه اين موضوع براى دشمن تو مايه بيم و براى دوست تو مايه عزت است و چون به خواست خداوند وارد مصر شدى نسبت به نيكان نيكى كن و نسبت به آشوبگران سخت گير باش و با عموم مردم مدارا كن ، كه مدارا و مهربانى فرخنده است
قيس گفت : اى اميرالمؤ منين ، خدايت رحمت فرمايد! آنچه گفتى فهميدم ، اما سپاه را من براى تو باقى مى گذارم كه اگر به آنان نيازمند شدى نزديك تو باشند و اگر خواستى آنان را به سويى گسيل دارى براى تو آماده باشند و من خود و افراد خانواده ام به مصر مى رويم . اما آنچه در مورد مدارا و احسان كه به من سفارش فرمودى از خداوند متعال هم در اين باره يارى مى جويم .
گويد : قيس همراه هفت تن از افراد خاندانم خويش بيرون آمد و چون به مصر رسيد به منبر رفت و فرمان داد تا نامه يى را كه همراهش بود براى مردم بخوانند و در آن نامه چنين آمده بود :
از بنده خدا اميرالمؤ منين على به هر كس از مسلمانان كه اين نامه من بر او بلاغ شود. سلام بر شما باد، نخست همراه شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم .
اما بعد، خداوند متعال با تدبير و قضاى خود و گزينه پسنديده خويش اسلام را دين خود و فرشتگان و پيامبران خويش قرار داده است و پيامبران خود را بدان منظور به سوى بندگان گسيل فرموده است . و از جمله چيزهايى كه خداوند با آن اين امت را گرامى داشته و فضيلت را ويژه او گردانيده است كه محمد صلى الله عليه و آله را براى آنان مبعوث فرموده است و او به ايشان كتاب و حكمت و سنت و فرايض را آموخت و آنان را تاديب كرد كه هدايت يابند و جمع كرد تا پراكنده نشوند و پاكيزه شان ساخت تا پاك شوند. و چون آنچه را در اين باره بر عهده اش بود انجام داد، خدايش او را به سوى خويش بازگرفت . سلامها و درود و رحمت و رضوان خداوند بر او باد. آن گاه مسلمانان پس از او دو امير صالح را به خلافت برگزيدند و آن دو به كتاب و سنت عمل كردند و سيرت رسول خدا را زنده داشتند و از سنت تجاوز نكردند و درگذشتند. خدايشان رحمت كناد! پس از آن دو حاكمى به حكومت رسيد كه بدعتها پديد آورد. امت نخست فرصت اعتراض يافتند و اعتراض كردند و پس از آن خشم گرفتند و تغييرش دادند. آنگاه بيامدند و با من بيعت كردند و من از پيشگاه خداوند طلب هدايت مى كنم و براى تقوى از او يارى مى جويم . همانا براى شما بر عهده ما عمل به كتاب خدا و سنت رسول او و قيام به حق آن و خير خواهى براى شما در غياب شماست و در آنچه بر خلاف گوييد از خداوند يارى مى طلبيم . و خداى ما را بسنده و بهترين كارگزار است .
همانا قيس بن سعد انصارى را به اميرى شما فرستاد. با او همكارى كنيد و او را بر حق يارى دهيد. او را فرمان دادم تا نسبت به نيكوكارتان نيكى كنيد و بر آشوبگر شما سخت گيرد و با عوام و خواص شما مهربانى و مدارا كند. او از كسانى است كه روش او را مى پسندم و به صلاح و خير انديشى او اميدوار. از بارگاه خداوند براى خود و شما عمل پاك و پاداش بزرگ و رحمتى فراخ مسالت مى دارم . و سلام و رحمت و بركتهاى خدا بر شما باد!
اين نامه را عبدالله بن ابى رافع در صفر سال سى و ششم نوشت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : چون نامه خوانده شد قيس بن سعد بن عباده براى خطبه برخاست . نخست ستايش و نيايش خدا را بر زبان آورد و سپس چنين گفت : سپاس خداوندى را كه حق او را بياورد و باطل را نابود كرد و ستمگران را اينك برخيزيد و با شرط عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش بيعت كنيد و اگر ما به كتاب خدا و سنت رسولش عمل نكرديم ما را بر گردن شما بيعتى نخواهد بود.
مردم برخاستند و بيعت كردند و مصر و توابع آن براى قيس استوار شد و او كارگزاران خويش را به نواحى آن گسيل داشت . فقط در يكى از شهرهاى مصر كه مردمش موضوع كشته شدن عثمان را گناهى بزرگ مى دانستند و مردى از بنى كنانة به نام يزيد بن حارث آنجا بود درنگ پيش آمد. آنان به قيس پيام دادند كه ما به حضورت نمى آييم ، تو كارگزاران خود را بفرست كه زمين زمين توست ، ولى ما را به حال خود آزاد بگذار تا بنگريم كه كار مردم به كجا مى انجامد.
محمد بن مسلمة بن مخلد صامت انصارى قيام كرد و خبر كشته شدن عثمان را براى مردم بازگو كرد و از آنان خواست تا براى خونخواهى عثمان قيام كنند. قيس به او پيام فرستاد : اى واى بر تو، آيا بر من شورش مى كنى ! به خدا سوگند، دوست نمى دارم در قبال كشته شدن تو پادشاهى مصر و شام از من باشد؛ خون خود را حفظ كن . مسلمة بن مخلد (259) پيام داد : تا هنگامى كه تو والى مصر باشى من از قيام بر ضد تو خوددارى مى كنم .
قيس بن سعد بن عباده مردى با انديشه و دور انديش بود، به كسانى كه كناره گرفته بودند پيام فرستاد كه شما را مجبور به بيعت نمى كنم و شما را به حال خود رها مى سازم و با شما مدارا مى كنم و دست از شما باز مى دارم و با آنان و مسلمه بن مخلد مدارا كرد و به گرد آورى خراج پرداخت . و هيچ كس با او ستيز نكرد
ابراهيم ثقفى مى گويد : على عليه السلام به جنگ رفت در حالى كه قيس حاكم مصر بود و چون از بصره به كوفه برگشت قيس همچنان بر مصر حكومت مى كرد و وجود او بيش از همه مردم بر معاويه گران مى آمد، زيرا مصر و توابع آن به شام نزديك است و معاويه بيم داشت كه مبادا على عليه السلام همراه مردم عراق و قيس هم با مردم مصر بر او حمله كنند و او ميان آن دو (به دام ) افتد؛ لذا معاويه پيش از آن كه على عليه السلام از كوفه به صفين حركت كند براى قيس بن سعد بن عباده چنين نوشت :
از معاويه بن ابى سفيان ، به قيس بن سعد. سلام بر تو باد.! همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد، همانا اگر شورش شما بر عثمان به سبب بدعتى بود كه ديديد و يا تازيانه يى كه زده بود و يا به خاطر آنكه مردى دشنام داد و ديگرى را نكوهش ‍ كرد و يا اينكه نوجوانان خاندان خود را به كارگزارى مى گماشت ، خود نيكو مى دانستيد كه ريختن خونش روا نيست و آن كار براى شما جايز نمى باشد، ولى مرتكب گناهى بزرگ شديد و كارى سخت ناستوده انجام داديد. اينك اى قيس ! اگر از كسانى بوده اى كه مردم را بر كشتن او جمع كرده و كشيده اى ، به سوى خدا توبه كن كه توبه پيش از مرگ ممكن است كارساز باشد. اما در مورد سالار تو (على عليه السلام ) يقين پيدا كرده ايم كه او مردم را وادار و تحريك به كشتن عثمان كرد و سرانجام او را كشتند. و همانا بيشتر قوم تو از خون عثمان بركنار نيستند. اينك اى قيس ! اگر مى توانى در زمره كسانى باشى كه از خونخواه عثمان باشند چنان كن و در اين كار از ما بر ضد على پيروى كن . اگر من پيروز شوم تا هنگامى كه زنده باشم حكومت (دو عراق ) (260) براى تو و حكومت حجاز نيز براى هر يك از افراد خانواده ات كه دوست داشته باشى خواهد بود و افزون از اين هم هر چه از من مى خواهى بخواه ، كه هر چه بخواهى به تو خواهم داد و تصميم و راى خود را در آنچه براى تو نوشتم براى من بنويس .
و چون نامه معاويه به قيس رسيد خوش داشت كه با او امروز و فردا كند و كار خود را براى او آشكار نسازد و شتابى هم در اعلان جنگ به او نكند. از اين رو در پاسخ او چنين نوشت .(261)
اما بعد، نامه ات به من رسيد و آنچه را درباره عثمان نوشته بودى فهميدم ، اين كار و موضوعى است كه من اصلا به آن نزديك نشده ام . نوشته بودى سالار من كسى است كه مردم بر عثمان شورانيده و تحريك كرده است تا او را كشته اند. اين هم كارى است كه من هرگز بر آن آگاه نبوده ام و تذكر داده بودى كه بيشتر افراد خاندان من از خون عثمان بركنار نيستند و حال آنكه به جان خودم سوگند كه خويشاوندان من از همه مردم براى اصلاح كار او كوشاتر بودند. اما آنچه كه از من خواسته اى كه با تو براى خونخواهى عثمان بيعت كنم و چيزهايى كه بر من عرضه داشتى فهميدم و اين كارى است كه مرا در آن فكر و نظر است و نمى توان در آن مورد شتاب كرد و به هر حال من اينك از تو دست باز مى دارم و از جانب من كارى كه ناخوشايندت باشد سر نخواهد زد،تا به خواست خداوند متعال تو بينديشى و ما هم بينديشيم . و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد
ابراهيم ثقفى مى گويد : همينكه معاويه نامه قيس را خواند كه گاه به او نزديك شده است و گاه فاصله گرفته است (آن را دو پهلو يافت ) و احساس ايمنى نكرد كه در اين باره خدعه و فريب و نينديشيده باشد و براى قيس نوشت : (262)
اما بعد نامه ات را خواندم نه چنانت نزديك ديدم كه ترا در حال صلح و دوست پندارم و نه چنانت دور ديدم كه در حال جنگ و دشمن پندارم ، ترا همچون ريسمان چاهى ژرف ديدم كه چون من با حيله و نيرنگ فريب نمى خورد آن هم در حالى كه با او مردان بسيار و لگام اسبان فراوان باشد. اينك اگر آنچه را به تو عرضه داشتم پذيرفتى آنچه به تو خواهم بخشيد از آن تو خواهد بود و اگر نپذيرفتى مصر را بر تو آكنده از سواران و پيادگان خواهم كرد. والسلام .
چون قيس نامه معاويه را خواند و دانست كه او طول دادن و امروز و فردا كردن از او را نخواهد پذيرفت ، آنچه در دل داشت براى معاويه آشكار ساخت و براى او چنين نوشت : از قيس بن سعد به معاوية بن ابى سفيان :
اما بعد، شگفتا كه مرا مردى سست انديشه پنداشته اى و به فريب دادن من طمع بسته اى كه بخواهى مرا به راهى كه خود مى خواهى برانى - جز تو ديگرى بى پدر باشد - طمع دارى كه من از دايره اطاعت مردى كه از همه مردم به حكومت سزاوارتر و از همگان گويا بر حق و رهنمونتر و از همگان به رسول خدا نزديك تر است بيرون آيم و فرمان مى دهى با اطاعت تو در آيم كه از همگان براى حكومت دورتر و گمراه كننده و طاغوتهايى از طاغوتهاى شيطان جمع شده اند. اما اينكه گفته اى مصر را بر من سواران و پيادگان انباشته مى كنى ، اگر من ترا از اين كار باز ندارم و فرصت آنرا به دست آورى مرد خوشبختى خواهى بود. و والسلام
و چون اين نامه قيس به معاويه رسيد نااميد شد و جايگاه او هم در مصر بر او گران آمد. و هر كس ديگر هم كه به جاى قيس بود براى معاويه خوشايند و مطلوب نمى نمود، زيرا او از قدرت و شجاعت و دليرى و سختگيرى قيس بر خود آگاه بود.از اين رو معاويه براى مردم چنين اظهار داشت : قيس با شما بيعت كرده است ، براى او دعا كنيد. معاويه نامه يى را كه در آن ملايمت نشان داده و او را به خود نزديك ساخته بود براى مردم خواند و نامه يى هم از سوى قيس جعل كرد و براى مردم شام خواند كه متن آن چنين بود : براى امير معاوية بن ابى سفيان ، از قيس بن سعد. اما بعد، همانا كه كشتن عثمان حادثه بزرگى در اسلام بود. در كار خود و دين خويش ‍ نگريستم ديدم نمى توانم از قومى پشتيبانى كنم كه پيشواى مسلمانان و محترم و پاك و نيكوكار خود را كشتند. اينك در درگاه خداوند سبحان از گناهان خود آمرزش مى خواهيم و از او حفظ دين خود را مسالت مى كنيم . آگاه باش كه من با شما از در صلح و سازش ‍ درآمده ام و به تو درباره جنگ با قاتلان امام هدايت مظلوم پاسخ مثبت مى دهم و هر چه دوست مى دارى از اموال و مردان از من بخواه تا به خواست خداوند شتابان براى تو روانه دار. و سلام و رحمت و بركات خدا بر امير باد.
گويد : در تمام شام شايع شد كه قيس با معاويه صلح كرده است . جاسوسان على بن ابيطالب اين خبر را به او دادند كه آنرا بسيار بزرگ دانست و تعجب نمود. پسران خود حسن و حسين و محمد و عبدالله بن جعفر را خواست و موضوع را به آنان گفت و پرسيد : راى شما چيست ؟ عبدالله بن جعفر گفت : كار آميخته با شك را رها كن به كارى كه موجب نگرانى نيست توجه نماى . قيس را از حكومت مصر عزل كن . على فرمود : به خدا سوگند، من اين كار و اتهام را در مورد قيس تصديق نمى كنم .عبدالله گفت : اى اميرالمؤ منين او را از حكومت عزل كن ، اگر آنچه گفته شده است راست باشد او از كار كناره گيرى نخواهد كرد
گويد : در همان حال كه ايشان مشغول گفتگو بودند نامه يى از قيس بن سعد بن عباده رسيد كه در آن چنين نوشته بود :
(اما بعد، اى اميرالمؤ منين ، كه خدايت گرامى بدارد و عزت دهد، به تو گزارش مى دهم كه اينجا مردانى هستند كه از بيعت كردن كناره گرفتند و از من خواستند دست از ايشان بدارم و آنان را به حال خود بگذارم تا كار مردم روبراه شود و ايشان بنگرند و ما هم بنگريم . من چنين مصلحت ديدم كه از ايشان دست بدارم و در جنگ با ايشان شتاب نكنم و در اين ميان نسبت به آنان الفت و مهربانى مى كنم شايد خداوند دلهاى آنان را به راه آورد و از گمراهى آنان را پراكنده سازد. والسلام ).
عبدالله بن جعفر گفت : اى اميرالمؤ منين ! اگر پيشنهاد او بپذيرى (263) كه آنان را به حال خود رها كند كار بالا مى گيرد و فتنه ريشه مى دواند و بسيارى از كسانى كه مى خواهى به بيعت تو درآيند از بيعت خوددارى مى كنند. به قيس فرمان جنگ با آنان را بده و على عليه السلام براى او چنين نوشت :
اما بعد، به سوى قومى كه نوشته اى برو، اگر در بيعتى كه مسلمانان در آمده اند در آمدند چه بهتر وگرنه با آنان نبرد كن . والسلام
گويد : چون اين نامه به قيس رسيد و آنرا خواند نتوانست خويشتندارى كند و براى على عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، اى اميرالمؤ منين فرمان مى دهى با قومى كه از تو دست داشته و به فتنه يى دست نيازيده ايد و حال آنكه در صدد جنگ نيستند. پيشنهاد مرا بپذير و از ايشان دست بدار كه راى و مصلحت در رها كردن ايشان است . والسلام .
چون اين نامه براى اميرالمؤ منين رسيد عبدالله بن جعفر گفت : اى اميرالمؤ منين محمد بن ابى بكر را به مصر گسيل دار تا كار آنجا را كفايت كند و قيس را از حكومت عزل كن . به خدا سوگند، به من خبر رسيده كه قيس مى گويد : حكومتى كه جز با كشتن مسلمة بن مخلد سر و سامان نگيرد حكومت بدى است .و گفته است : به خدا سوگند، دوست ندارم پادشاهى شام و مصر از من باشد و من مسلمة بن مخلد را بكشم . چون عبدالله بن جعفر برادر مادرى محمد بن ابى بكر بود دوست مى داشت براى برادرش حكومت و امارتى فراهم آيد و على عليه السلام محمد بن ابى بكر را بر مصر گماشت و اين به مناسبت محبت خودش به او و به خواست عبدالله بن جعفر برادرش بود. على عليه السلام همراه محمد بن ابى بكر نامه يى براى مردم مصر نوشت و او حركت كرد .چون به مصر رسيد قيس به او گفت : اميرالمؤ منين را چه شده است و چه چيزى او را دگرگون ساخته است ؟ آيا كسى ميان من و او درافتاده است ؟ گفت : نه اين حكومت حكومت نو است - ميان محمد بن ابى بكر و قيس سعد خويشاوند سببى بود، قريبة دختر ابوقحانه ، خواهر ابوبكر صديق ، همسر قيس بود.يعنى قيس شوهر عمه محمد بن ابوبكر بود - قيس به محمد بن ابوبكر گفت : نه به خدا سوگند، حتى يك ساعت هم با تو نمى مانم . و هنگامى كه على عليه السلام او را از حكومت مصر عزل كرد خشمگين شد و از مصر به مدينه رفت و به كوفه نزد على نرفت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : قيس در عين حال كه دلير و شجاع بود، بخشنده و بسيار با فضيلت نيز بود.
على بن محمد ابى سيف ، از هاشم ، از عروة ، از پدرش نقل مى كند كه چون قيس بن سعد از مصر بيرون آمد به يكى از خانواده هاى بلقين (264) رسيد و كنار آب ايشان فرود آمد. صاحبخانه ذبيحه اى كشت و براى او آؤ رد و فرداى آن روز هم اين كار را تكرار كرد. سپس روز سوم هم به سبب بدى هوا قيس ناچار از ماندن شد و آن مرد براى ايشان همچنان شتر پروار كشت . روز بعد هوا صاف شد و چون قيس خواست از آنجا كوچ كند بيست جامه از جامه هاى گرانبهاى مصرى و چهارهزار درهم پيش همسر آن مرد نهاد و گفت : چون شوهرت آمد اينها را تسليم او كن . و حركت كرد. هنوز ساعتى بيش نگذشته بود كه صاحب آن منزل در حالى كه سوار بر اسب بود و نيزه اى در دست و آن جامه ها و درهم ها را نيز همراه داشت فرا رسيد و گفت : هان اى گروه ! اين جامه ها و درهمهاى خود را بگيريد. قيس گفت : اى مرد! برگرد كه ما آنرا نخواهيم گرفت . گفت : به خدا سوگند كه بايد حتما بگيريد. قيس گفت : خدا پدرت را بيامرزد، مگر تو ما را گرامى نداشتى و پنسديده از ما ميزبانى نكردى ؟ اينك خواسته ايم سپاسى از تو داشته باشيم ، در اين كار عيبى نيست . آن مرد گفت : ما براى ميزبانى و پذيرايى از ميهمان خود چيزى نمى گيريم ، به خدا سوگند، هرگز نخواهم گرفت . قيس به همراهان خود گفت : اينك كه از گرفتن آن خوددارى مى كند از او پس بگيريد و به خدا سوگند هيچ مردى از عرب از او بر من فضليت و برترى نيافت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : ابوالمنذر مى گفت : قيس ضمن راه از كنار خانه مردى از قبيله بلى كه نامش اسود بن فلان بود گذشت . او قيس ‍ را گرامى داشت و چون قيس خواست از آنجا برود جامه و درهمهايى پيش همسر اسود نهاد. چون اسود آمد همسرش آنها را به او داد، آن مرد خود را به قيس رساند و گفت : من پذيرايى و ميهمانى خود را نمى فروشم . به خدا سوگند، يا بايد اين را بگيرى يا اين نيزه را ميان پهلوهايت فرو خواهم . كرد قيس به همراهانش گفت : اى واى بر شما! پس بگيريد.
ابراهيم ثقفى مى گويد : قيس همچنان به راه خود ادامه داد تا به مدينه رسيد، حسان بن ثابت كه از طرفداران عثمان بود، در مقام سرزنش درآمد و او گفت : على بن ابيطالب ترا از كار برداشت و حال آنكه عثمان را كشته اى ، گناه بر تو باقى ماند و على هم نيكو سپاس گذارى نكرد. قيس او را با بسختى مورد سرزنش قرار داد و گفت : اى كوردل كور چشم ، به خدا سوگند، اگر بيم آن نبود كه ممكن است ميان عشيره من و عشيره تو جنگ درگيرد گردنت را مى زد. و او را از پيش خود بيرون كرد.
ابراهيم ثقفى مى گويد : سپس قيس و سهل بن حنيف هر دو از مدينه بيرون آمدند و خود را به كوفه و حضور على رساندند. قيس ‍ موضوع كار خود و آنچه در مصر بود گزارش داد و على عليه السلام سخن او را تصديق كرد. قيس و سهل هر دو در جنگ صفين همراه على عليه السلام شركت كردند. ابراهيم مى گويد : قيس مردى كشيده قامت و از همگان بلندتر بود و چهره و جلو سرش مو نداشت . او مردى شجاع و كارآزموده بود و تا دم مرگ نيز خيرخواه على و فرزندانش باقى ماند
ابراهيم ثقفى مى گويد : ابوغسان ، از على بن ابى سيف ، براى من نقل كرد كه مى گفته است : قيس بن سعد بن عباده به هنگام زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله در سفرى همراه ابوبكر و عمر بود؛ او براى آن دو و ديگران هزينه مى كرد مى بخشيد. ابوبكر به او گفت : اينگونه هزينه را اموال پدرت هم پاسخگو نيست ، اندكى دست نگهدار. (265) چون از آن سفر برگشتند سعد بن عباده به ابوبكر گفت : مى خواهى پسرم را بخيل بار آورى ؟ و حال آنكه ما قومى هستيم كه نمى توانيم بخل را تحمل كنيم .
گويد : قيس بن سعد چنين دعا مى كرد : بار خدايا به من ستايش و بزرگوارى و سپاسگزارى ارزانى فرماى ، كه ستايشى نباشد، جز به كردارهاى پسنديده ، و بزرگوارى نباشد جز به ثروت . بار خدايا به من وسعت ده كه كمى و اندكى در خور من نيست و من هم ياراى تحمل آنرا ندارم .
ولايت محمد بن ابى بكر بر مصر و اخبار كشته شدنش
ابراهيم ثقفى مى گويد : فرمان على عليه السلام به محمد بن ابى بكر كه در مصر خوانده شد چنين بود :
(266) (اين عهدى است از بنده خدا على اميرالمؤ منين به محمد بن ابى بكر، هنگامى كه او را به ولايت مصر گماشت . او را به تقوى خداوند؛ در نهان و آشكار و ترس از خداوند در غياب و حضور و نرمى و ملايمت بر هر مسلمان و سختگيرى نسبت به هر تبهكار و به دادگرى بر اهل ذمه و انصاف دادن به مظلوم و شدت بر ظالم و عفو و احسان نسبت به مردم به آنچه كه بتوانند و تا آنجا كه در توان اوست ، فرمان مى دهد. و خداوند نيكوكاران را پاداش مى دهد. به او فرمان مى دهد كه در اين كار چندان فرجام پسنديده و پاداش بزرگ است كه ارزش آنرا نمى توان سنجيد و كنه آن شناخته نمى شود. و به او فرمانى داده است تا خراج آن سرزمين را همانگونه كه در پيش گرفته مى شده است بگيرد و از آن همانگونه كه در پيش تقسيم مى شد تقسيم كند؛ و اگر آنان را نيازى باشد كه او با او ديدار كند ميان آنان در مجلس خود و ديدار با آنان مواسات كند، تا دور و نزديك نزد او يكسان باشند. و او را فرمان مى دهد كه ميان مردم به حق حكم كند و به عدالت قيام كند و از هوس پيروى نكند و در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده نهراسد، كه خداوند كه همراه كسى است كه پرهيزكار است و اطاعت او را برگزيند. والسلام .)
اين عهد را عبدالله بن ابى رافع ، آزاد كرده رسول خدا، روز اول رمضان سال سى و ششم نوشت .
ابراهيم مى گويد : سپس محمد بن ابى بكر براى ايراد خطبه برخاست و چنين گفت :
اما بعد، سپاس خداوندى را كه ما و شما را، در مورد اختلاف در حق ، هدايت فرمود، و ما و شما را در بسيارى از چيزها بصيرت داد كه نادانان از آن كوردل ماندند.آگاه باشيد كه اميرالمؤ منين مرا به امور شما ولايت داد و با من چنان عهد كرد كه شنيديد، و بيش از اين نيز به طور شفاهى مرا سفارش فرموده است . و من تا آنجا كه بتوانم هرگز درباره خير شما كوتاهى نخواهم كرد و توفيق من جز به خداوند نخواهد بود. بر او توكل و به سوى او بازگشت مى كنم . اگر آنچه از رفتار و كردار من ديديد كه در راه اطاعت از خداوند و تقوا بود، خدا را بر آن ستايش كنيد كه او راهنماى به آن است و اگر عملى ديديد كه به حق نبرد به من گزارش دهيد و مرا به آن مورد عناب قرار دهيد كه من به آن سعادتمندتر خواهم بود و شما به آن سزاواريد كه اعتراض كنيد. خداوند ما و شما را به كار پسنديده موفق داراد!
ابراهيم ثقفى مى گويد : يحيى بن صالح ، از مالك بن خالد اسدى ، از حسن بن ابراهيم ، از عبدالله بن حسن بن حسن براى من نقل كرد كه على عليه السلام هنگامى كه محمد بن ابوبكر را به مصر گسيل داشت نامه خطاب به مردم مصر نوشت كه در آن محمد را هم مورد خطاب قرار داد و چنين بود :
اما بعد، من شما را در كارهاى نهان و آشكارتان و در هر حالى كه باشيد به تقوى سفارش مى كنم . (267) و بايد هر كس از شما بداند كه اين جهان خانه آزمون و فنا شدن است و آن جهان خانه پاداش و جاودانگى است . هر كس بتواند آنچه را كه باقى مى ماند بر آنچه نابود مى شود برگزيند چنين كند، كه سراى ديگرى جاودانه است و اين جهان فانى مى شود. خداوند به ما و شما بينشى در آنچه به ما نشان داده است عنايت فرمايد و فهم آنچه را براى ما تفهيم كرده است ارزانى دارد، تا از آنچه به ما فرمان داده است كوتاهى نكنيم و به آنچه از آن ما را نهى فرموده است دست نيازيم . اى محمد! بدان كه هر چه تو به بهره خود از اين جهان هم نيازمندى ولى توجه داشته باش ؟ به بهره خود از اين جهان هم نيازمندى ولى توجه داشته باش كه به بهره خود از آخرت نيازمندترى كه چون دو كار براى تو پيش ‍ آيد كه يكى مربوط به دنيا و ديگرى مربوط به آخرت تو باشد، كارى را آغاز كن كه مربوط به امر آخرت باشد. رغبت خود را در خير بيشتر كن و بايد نيت تو در آن پسنديده باشد زيرا خداوند عزوجل به بنده خود به اندازه نيت او عطا ميكند و اگر كسى نيكويى كند و نيكوكاران را دوست بدارد و موفق به عمل خير نشود به خواست خداوند ممكن است همچون كسانى باشد كه به آن عمل كرده اند. پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه از تبوك مراجعت كرد، فرمود : همانا؛ در مدينه كسانى بودن كه شما در هيچ مسيرى حركت نكرديد و از هيچ دره يى فرود نيامديد مگر اينكه با شما بودند، فقط بيمارى آنان از همراهى ظاهرى با شما بازداشت (268) مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله اين بوده است كه آنان نيت همراهى با شما را داشتند. و سپس اى محمد! بدان كه من ترا به فرماندهى و ولايت بزرگ ترين سپاه خودم كه مردم مصر هستند، گماشتم و ترا سرپرست كار مردم كردم . شايسته است كه در آن كار بر خود بترسى و از دين خود بر حذر باشى هر چند يك ساعت از روز باشد؛ و اگر بتوانى كه پروردگار خودت را براى رضايت خاطر كسى از آفريده هاى او به خشم نياورى چنين كن ، زيرا خداوند جايگزين همه چيز است و هيچ چيز جايگزين خدا نيست . بر ستمگر سختگير باشد و براى اهل خير نرم باش و آنان را به خود نزديك گردان و ايشان را اطرافيان و برادران خويش قرار بده . والسلام
ابراهيم مى گويد : يحيى بن صالح ، از مالك بن خالد، از حسن بن ابراهيم ، از عبدالله بن حسن بن حسن نقل مى كند كه على عليه السلام براى محمد بن ابوبكر و مردم مصر نوشت : اما بعد، شما را سفارش مى كنم به ترس از خداوند و عمل به آنچه شما را از آن مى پرسند و شما دروگر آن هستيد و به سوى آن مى رويد كه خداوند عزوجل مى گويد : (هر كس گرو كارى است كه انجام مى دهيد) (269) و خداوند متعال فرموده است : (و خداوند شما را از خودش برحذر مى دارد و بازگشت به سوى خداوند متعال است ) (270) و فرموده است : (سوگند به خداى تو كه بدون ترديد از همه آنان از آنچه عمل مى كردند خواهيم پرسيد) (271) بنابراين اين بندگان خدا، بدانيد كه خداوند از شما درباره اعمال كوچك و بزرگ شما خواهد پرسيد. اگر عذاب كند اين ما هستيم كه ستمكارانيم و اگر رحم فرمايد و بيامرزد او بخشنده ترين بخشندگان است و بدانيد بهترين حالتى كه بنده به رحمت و مغفرت خداوند نزديك است هنگامى است كه به فرامين خداوند عمل مى كند و همواره آهنگ توبه دارد. بر شما باد به تقواى خداوند عزوجل كه چندان خير در آن جمع است كه هيچ چيز جز آن داراى چنان خيرى نيست . با تقوا چندان خير به دست مى آيد كه با چيز ديگر دست يافتنى نيست و خير دنيا و آخرت با تقوا حاصل مى شود و با هيچ چيز ديگر چنان فراهم نمى شود؛ خداوند سبحان مى فرمايد : (و به آنان كه تقوا پيشه ساختند گفته شود : كه خدا شما چه چيز نازل فرمود؟ گويند : خير و نيكى براى كسانى كه در اين دنيا نيكوكارند در همين دنيا هم نيكى است و همانا كه سراى آخرت بهتر و سراى متقيان چه نيكو سرايى است )
(272) و اى بندگان خدا! بدانيد كه مومنان متقى خير اين جهان و آن جهان را برده اند. آنان با اهل دنيا در دنياى ايشان شريكند و حال آنكه دنياداران در بركات آخرت با ايشان شريك نيستند. خداوند عزوجل مى گويد : (بگو چه كسى زينتهاى خداوند و روزيهاى پاكيزه يى را كه براى بندگانش آفريده است حرام كرده است ؟) (273)
مومنان در دنيا به بهترين صورت سكوت كردند و به بهترين صورت از آن خوردند، با اهل دنيا در دنياى ايشان شريك بودند، از بهترين چيزها كه آنان خوردند و آشاميدند و پوشيدند و از بهترين خانه ها؟ آنان ساكنند ايشان هم بهره مند شدند. بدينگونه لذت اهل دنيا را بردند با اين تفاوت كه آنان فردا قيامت همسايگان خداى عزوجل هستند. هر چه از خداوند تقاضا كنند تقاضاى آنان رد نمى شود و هيچ لذتى از آنان كاسته نمى شود و همانا در اين كار چندان نعمت است كه هر كس خردى داشته باشد مشتاق آن مى شود.
و اى بندگان خدا، بدانيد كه شما هر گاه از خداى بترسيد و تقوا را پيشه سازيد و حرمت پيامبر خود را در اهل بيت او حفظ كنيد او را به بهترين نوع عبادت كرده ايد و او را به بهترين يادها ياد كرده ايد و او را به بهترين نوع سپاسگزارى كرده ايد و او را به بهترين يادها ياد كرده ايد و او را به بهترين نوع سپاسگزارى كرده ايد و بهترين صبر را پيشه كرده ايد و بهترين جهاد را بر عهده گرفته ايد؛ هر چند ديگران نماز خود را به ظاهر طولانى تر از نماز شما بگزارند و بيش از شما روزه داشته باشند و البته به شرط آنكه براى خدا متقى تر و براى اوليايى كه از آل محمد صلى الله عليه و آله هستند خيرخواه تر و متواضع تر باشند. اى بندگان خدا! از مرگ و فرارسيدن و زبون سخنان آن برحذر باشيد كه مرگ كارى بزرگ را با خود مى آورد، اگر پس از آن خير باشد خيرى است كه هرگز شرى همراه آن نيست و اگر شر باشد شرى است كه هيچ خيرى همراه آن نيست و روح هيچ كس از كالبدش بيرون نمى رود مگر آنكه خودش ‍ مى داند به چه راهى مى رود، آيا به بهشت مى رود يا به دوزخ ؟ و آيا دشمن خدا است يا دوست اوست . اگر دوست خداوند براى دوستان خود در بهشت فراهم فرموده است مى نگرد، از همه گرفتاريها آسوده مى شود و هر سنگينى از دوش او برداشته مى شود، و اگر دشمن خدا باشد درهاى آتش براى او گشوده و راه رسيدن به آن برايش آشكار مى شود و چون به آنچه خداوند براى دوزخيان آماده ساخته است مى نگرد به همه ناخوشايندها روياروى و از همه شاديها جدا مى شود. خداوند متعال چنين فرموده است : (آنان را كه ستمگر بر خويش بودند چون فرشتگان جانشان را مى گيرند سر تسليم پيش مى گيرند و مى گويند : ما كار بدى نمى كرديم ، آرى خداوند به آنچه مى كرديد آگاه است ، اينك وارد درهاى دوزخ شويد و در آن جاودانه كه جايگاه متكبران چه بد جايگاهى است .)
(274) و اى بندگان خدا! بدانيد كه از مرگ راه گريزى نيست ، از آن بترسيد و آمادگى آنرا در خود فراهم سازيد كه شما به هر حال رانده شدگان مرگيد، اگر بر جاى باشيد شما را مى گيرد و اگر بگريزيد به شما خواهد رسيد. او از سايه شما به شما نزديك تر است و بر موى پيشانى شما گره خورده است ، دنيا پيشينيان شما را در نورديده است . بنابراين هنگامى كه نفسهاى شما درباره شهوتهاى دنيا با شما ستيز مى كند و شما را به سوى آن مى برد. فراوان مرگ را فرياد آريد كه مرگ بسنده ترين واعظ است .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : (از مرگ فراوان ياد كنيد كه در هم شكننده لذتهاست .) (275)
اى بندگان خدا! بدانيد كه آنچه به سبب مرگ است سخت تر است ، البته براى كسى كه خدايش نيامرزد و بر او رحمت نياورد. از گور و تنگنا و فشار و تاريكى آن بترسيد كه گور همه روزه چنين سخن مى گويد : من خانه خاك و خانه غربت و خانه كرمهايم . و گور، گلستانى از گلستانهاى بهشت است ، يا مغاكى از مغاكهاى دوزخ چون مسلمان مى ميرد زمين به او مى گويد : درود و خوشامد بر تو باد، تو از كسانى بودى كه از راه رفتن تو بر پشت خود احساس خوشى مى كرد. اينك كه من عهده دار تو شده ام خواهى دانست كه رفتارم با تو چگونه است . آنگاه تا آنجا كه چشم او مى بيند برايش گشاده مى شود. و چون كافر به خاك سپرده مى شود زمين مى گويد : درود و خوشامد بر تو مباد! تو از كسانى بودى كه خوش نمى داشتم بر پشت من راه روى . اينكه من عهده دار تو شدم خواهى دانست كه رفتارم با تو چگونه است . و چندان بر او تنگ مى شود كه دنده هايش به يكديگر مى پيوندند.
و بدانيد زندگى سخت كه خداوند سبحان فرموده است (همانا او را زندگى سختى است ) (276) منظور عذاب گور است و همانا بر كافر در گور مارهاى بزرگى گماشته مى شوند كه گوشت او را تا هنگامى كه از گور برانگيخته شود مى گزند و اگر يكى از آن مارها بر زمين بدمد زمين هرگز چنين نمى روياند.
اى بندگان خدا! بدانيد كه نفسها و بدنهاى لطيف و ناز پرورده شما كه عذاب اندكى آنرا از پاى در مى آورد از تحمل چنين عذابى ناتوان است . پس اگر مى توانيد بر جسم و جان خويش رحم كنيد و آنرا از چيزى كه شما را طاقت و صبر بر آن نيست حفظ كنيد و به آنچه كه خداوند سبحان دوست مى دارد عمل كنيد و هر چه را خوش نمى دارد رها كنيد، و هيچ نيرو و توانى جز به يارى خداوند نيست .
اى بندگان خدا! بدانيد آنچه پس از گور است سخت تر است از آن ، روزى كه در آن كودك پير و بزرگ فرتوت مى شود (و هر شير دهنده اى بچه شيرى خود را از بيم فراموش مى كند) (277) و بترسيد (روزى را كه دژم و اندوه افزاست ) (278) (و سختى آن همه را در برگيرنده است ) (279) همانا بيم و شر آن روز چنان فراگير است كه فرشتگانى كه گناه ندارند و آسمانهاى استوار هفتگانه و كوههاى پابرجا و زمينهاى گسترده از آن مى ترسند (و آسمان شكافته شود و در آن روز سست گردد) (280) و دگرگون شود (گلگونه و سرخ همچون روغن زيتون گداخته ) (281) (و كوهها همچون آب نما باشد) پس از آنكه سخت و استوار بوده است . و خداوند سبحان مى فرمايد : (و در صور دميده شود و هر كس كه در زمين و آسمانهاست مدهوش شود مگر آن كس كه خداوند خواهد) (282) بنابراين ، چگونه خواهد بود حال كسى كه خداوند را با گوش و چشم و دست و زبان و شكم و فرج معصيت كرده است ؟ اگر خداى نيامرزد و رحمت نياورد.
و بدانيد كه آنچه پس از آن روز است سخت تر و ناگوارتر است ؛ آتشى كه ژرفاى آن بسيار و گرمايش سخت و عذاب آن تازه و گرزهايش آهنين و آبش خونابه آميخته با چرك است . عذاب آن كاسته نمى شود و كسى كه در آن ساكن است نمى ميرد (تا از عذاب خلاص شود) خانه يى است كه خداوند سبحان را در آن رحمتى نيست و دعايى در آن مستجاب و پذيرفته نمى شود. با وجود اين ، رحمت خداوند كه هم چيز را؛ بر گرفته است از اينكه بندگان را فراگيرد عاجز نيست . (و بهشتى كه گستره آن چون گستره آسمان و زمين است ) (283) خيرى است كه پس از آن هرگز شرى نخواهد بود و لذت و شهوتى است كه هرگز نيستى و پايان نمى پذيرد و انجمنى است كه هرگز پراكنده پيدا نمى كند، قومى كه همسايه خدا شده اند و غلامان بهشتى برابر ايشان با ظرفهاى زرين كه در آن ميوه و ريحان است آماده خدمت ايستاده اند. و همانا مردم بهشت در هر جمعه رحمت خداوند جبار را بيشتر مى بينند. آنان كه به رحمت خدا نزديك ترند بر منبرهايى از نور خواهند بود و طبقه پس از ايشان بر منبرهاى ياقوت و طبقه ديگر بر منبرهاى مشك خواهند بود و در همان حال كه به رحمت و ثواب خدا مى نگرند و خداوند بر آنان چشم رضا و مرحمت دارد ابرى ظاهر مى شود و بهشتيان را فرامى گيرد و بر آنان چندان نعمت و لذت و شادمانى و خوشى فرو مى بارد كه اندازه آنرا جز خداوند سبحان كسى نمى داند. با وجود اين آنچه كه از آن برتر است رضوان و خشنودى خداوند بزرگ است .
همانا اگر ما را جز اندكى از آنچه بيم داده اند بيم نداده بودند سزاوار بوديم كه ترس ما از آنچه طاقت و توان شكيبايى بر آن را نداريم بسيار باشد و اينكه شوق ما نسبت به آنچه كه از آن بى نيازى و چاره نيست افزون گردد. اى بندگان خدا! اگر مى توانيد ترس خدا را در خود افزون كنيد چنين كنيد كه بندگى و فرمانبرى بنده به اندازه بيم اوست و همانا بهترين مردم در فرمانبردارى از خدا آنان هستند كه بيشتر از او مى ترسند.
اى محمد! بنگر نماز خود را چگونه مى گزارى ؟ كه تو پيشوايى و براى تو شايسته است در عين حال كه آن را به صورت كامل و پسنديده و اول وقت مى گزارى كوتاه و مختصر كنى و هر پيشنمازى كه با قومى نماز مى گزارد كمى و كاستى كه در نماز او و نماز آن قوم باشد گناهش بر عهده اوست و از نماز آنان چيزى كاسته نمى شود. بدان كه هر كار تو تابع نماز توست . هر كس نماز را تباه سازد در تباه كردن چيزهاى ديگر بدتر است . نيكو وضو گرفتن تو از لوازم تكميل نماز است ، آن را نيكو انجام بده كه وضو نيمى از ايمان است . از خداوندى كه مى بيند و ديده نمى شود و در فراترين ديدگاه است مسالت مى كنم كه ما و ترا از پرهيزگارانى قرار دهد كه بر ايشان بيمى نيست و اندوهگين نمى شوند.
اى مردم مصر! اگر مى توانيد چنان باشيد كه گفتارتان مطابق كردارتان و نهانتان چون آشكارتان باشد، آنگونه رفتار كنيد و زبانهايتان مخالف با دلهايتان نباشد. خداوند ما و شما را با هدايت محفوظ بدارد و شما را به صراط مستقيم برساند. بر شما باد و كه از دعوت و ادعاى اين دروغگو، پسر هند، برحذر باشيد و تامل و دقت كنيد و بدانيد كه امام هدايت با امام پستى ، و وصى پيامبر با دشمن پيامبر يكسان نيست . خداوند ما و شما را از آن گروه قرار دهد كه دوست مى دارد و از آنان خشنود است ! و من خود شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود : (من درباره امت خودم از مؤ من و مشرك بيمى ندارم كه مومن را خداوند با ايمانش حفظ مى فرمايد و از كردار ناپسندش جلوگيرى مى كند و مشرك را هم با شرك او خوار و زبون مى دارد، ولى از منافقين در گفتار، بر امت خود بيم دارم ، چيزى مى گويد كه مى پسنديد و كردارى دارد كه ناپسند مى داريد.) (284)
و اى محمد! بدان كه بهترين فقه پارسايى در دين خداوند است و عمل به اطاعت از اوت و بر تو باد بر تقوى در كارى پوشيده و آشكارت . ترا به هفت چيز سفارش مى كنم كه اصول عمده اسلام است : از خدا بترس و در راه خدا از مردم نترس . بهترين گفتارها آن است كه كار و عمل آن را تصديق كند. در يك مساله دو قضاوت مختلف مكن كه كارت دچار تناقض شود و از حق منحرف شوى . براى عموم رعيت خود همان چيزى را بخواه كه براى خود مى خواهى و آنچه را كه براى خود ناخوش مى دارى براى آنان هم ناخوش ‍ بدار. احوال رعيت خود را اصلاح كن و در مورد حق در ژرفناها در آى و از سرزنش سرزنش كننده مترس . با هر كس كه با تو رايزنى و مشورت مى كند خيرخواهى كن و خويشتن را سرمشق همه مسلمانان دور و نزديك قرار بده . خداوند دوستى و صميميت ما را صميميت و دوستى پرهيزگاران و مخلصان قرار دهد و ميان ما و شما را در بهشت رضوان جمع فرمايد كه بر تختهاى روياروى بنشينيم . انشاءالله . (285)
ابراهيم ثقفى مى گويد : عبدالله بن محمد بن عثمان ، از على بن محمد بن ابى سيف ، از ياران خود نقل مى كند كه چون اين نامه را على عليه السلام براى محمد بن ابى بكر نوشت ، محمد همواره آنرا در مد نظر داشت و از آن ادب مى آموخت . همينكه عمروعاص بر او پيروز شد و او را كشت تمام نامه هاى او را گرفت و براى معاويه گسيل داشت و معاويه در اين نامه مى نگريست و از آن تعجب مى كرد. وليد بن عقبه كه پيش معاويه بود و شيفتگى او را به اين نامه ديد به او گفت : دستور بده اين سخنان را بسوزانند. معاويه گفت : خاموش ‍ باش كه تو را رايى نباشد. وليد گفت : آيا اين راى و انديشه است كه مردم بدانند سخنان ابوتراب پيش تو است و از آن چيز مى آموزى ؟ معاويه گفت : واى بر تو! آيا به من دستور مى دهى علمى اين چنين را بسوزانم ! به خدا سوگند، هرگز علمى را نشنيده ام كه از اين جامع تر و استوارتر باشد. وليد گفت : اگر اين چنين از علم و قضاوت او تعجب مى كنى براى چه با او مى جنگى ؟ گفت : اگر اين نبود كه ابوتراب عثمان را كشته است هر فتوايى كه مى داد به حكم او رفتار مى كرديم .
معاويه آنگاه اندكى سكوت كرد و سپس به همنشينان خود و نگريست و گفت : ما نمى گوييم كه اين نامه ها از على بن ابى طالب عليه السلام است . بلكه مى گوييم از ابوبكر صديق است كه نزد پسرش محمد بوده است و ما به آن مى نگريم و از آن بهره مند مى شويم .
گويد : اين نامه ها همواره در خزائن بنى اميه بود تا هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد و او بود كه آشكار ساخت كه اين نامه ها از على بن ابيطالب عليه السلام است .
مى گويم : ظاهرا شايسته تر آن است بگوييم : نامه يى كه معاويه در آن مى نگريست و از آن تعجب مى كرد و بر طبق آن فتوى و حكم مى داد عهد نامه على عليه السلام به اشتر نخعى بوده است و آن يگانه عهدى است كه مردم از آن ادب و قضاوت و سياست و احكام را مى آموزند و اين عهدنامه هنگامى كه اشتر مسموم شد و پيش از آنكه به مصر برسد درگذشت در اختيار معاويه قرار گرفت و او به آن نظر مى كرد و دچار شگفتى مى شد. البته كه در آن عهدنامه و نظاير آن است كه در گنجينه هاى پادشاهان نگهدارى شود.
ابراهيم ثقفى مى گويد : و چون به على عليه السلام خبر رسيد كه آن عهد نامه در اختيار معاويه قرار گرفته است سخت اندوهگين شد. بكر بن بكار، از قيس بن ربيع ، از ميسرة بن حبيب ، از عمرو بن مره ، از عبدالله بن سلمه برايم نقل كرد كه مى گفت : على عليه السلام با ما نماز گزارد و چون نمازش تمام شد اين ابيات را خواند :
(همانا اشتباهى كردم كه معذور نيستم ، ولى بزودى پس از آن زيرك خواهم شد و در زيركى مستمر خواهم بود و كار پراكنده از هم گسيخته را جمع خواهم ساخت .)
گفتيم : اى اميرالمؤ منين ترا چه مى شود؟ فرمود: من محمد بن ابى بكر را بر مصر گماشتم او براى من نوشت كه او را علمى به سنت نيست . پس براى او كتابى (نامه اى ) نوشتم كه در آن ادب و سنت بود. او كشته شد و آن نامه به تصرف ديگران درآمد
ابراهيم ثقفى مى گويد : عبدالله بن محمد، از ابوسيف براى من نقل كرد كه مى گفت : محمد بن ابى بكر هنوز يك ماه كام دل در مصر نمانده بود كه به گوشه گيرانى كه قيس بن سعد با آنان صلح كرده بود پيام فرستاد و گفت : يا به اطاعت ما درآييد يا از سرزمين ما برويد. آنان پاسخ دادند كه ما چنين نمى كنيم . ما را آزاد بگذار تا ببينيم كار مردم به كجا مى رسد و در مورد ما شتاب كن محمد نپذيرفت . آنان به مواظبت از خود پرداختند و آماده شدند و از دستور محمد امتناع مى ورزيدند. آنگاه جنگ صفين پيش آمد و آنان نخست از محمد بيم داشتند و چون خبر معاويه و مردم شام و پس از آن موضوع حكميت به آنان رسيد و آگاه شدند كه على و عراقيان از شام و نبرد با معاويه به عراق برگشتند بر محمد بن ابى بكر گستاخ شدند و عهد شكنى و ستيز خود را براى او آشكار ساختند. محمد كه چنين ديد ابن جمهان بلوى را همراه يزيد بن حارث كنانى به جنگ آنان فرستاد. آن دو با ايشان جنگ كردند و آنان هر دو را كشتند. محمد بن ابى بكر سپس مردى از قبيله كلب را به جنگ آنان فرستاد كه او را هم كشتند. در اين هنگام معاوية بن حديج (286) كه از قبيله سكاسك است خروج كرد و مردم را به خونخواهى عثمان فراخواند؛ آن قوم و مردم بسيار ديگرى دعوت او را پذيرفتند و مصر بر محمد بن ابى بكر تباه شد. و چون خبر قيام آن بر ضد محمد بن ابى بكر به على عليه السلام رسيد، فرمود : براى مصر جز يكى از اين دو تن را شايسته نمى بينم يا دوست خودمان كه او را از حكومت مصر درگذشته بر كنار كرديم . - يعنى قيس بن سعد بن عباده - يا مالك بن حارث اشتر. على عليه السلام هنگامى كه از جنگ صفين به كوفه برگشت اشتر را به حكومت (جزيره ) كه قبلا هم عهده دار آن بود فرستاد و به قيس بن سعد فرمود : فعال تا موضوع حكميت روشن نشده است سرپرستى شرطه مرا به عهده بگير و سپس ‍ به حكومت آذربايجان برو. قيس سالار شرطه بود و چون موضوع حكميت پايان يافت على عليه السلام به اشتر كه در نصيبين بود چنين نوشت :
اما بعد، تو از كسانى هستى كه براى برپا داشتن دين به آنان پشتگرم هستم و غرور و نخوت گنهكار را با آنان در هم مى شكنم و زبانك (287) مرزهاى هولناك را با آنان مى بندم ، محمد بن ابى بكر را كه بر حكومت مصر گماشتم گروهى بر او خروج كرده اند. او جوانى كم سن و سال است و تجربه يى در مورد جنگها ندارد. پيش من بيا تا در مورد آنچه لازم است بينديشيم . كسى از ياران مورد اعتماد و خيرخواه خودت را بر منطقه حكومت خويش گمار والسلام
اشتر پيش على عليه السلام آمد و بر حكومت خود شبيب بن عامر ازدى را به جانشينى گماشت . شبيب پدر بزرگ كرمانى است كه در خراسان با نصر بن سيار بود. (288) چون اشتر به حضور على رسيد و داستان مصر و خبر مردم آنرا به او فرمود و افزود كه كسى جز تو براى حكومت مصر نيست . خدايت رحمت كناد! به مصر برو و من با توجه به راى و انديشه خودت سفارشى نمى كنم در هر چه كه بر تو دشوار آمد از خداوند يارى بخواه و نرمى و شدت را با هم بياميز و تا هنگامى كه مدارا كارساز باشد مدارا كن و هنگامى كه جز شدت چاره يى نباشد شدت كن .
اشتر از پيش على عليه السلام بيرون آمد مركوب و بار و بنه اش را آوردند، جاسوسان معاويه پيش او آمدند و خبر دادند كه اشتر به حكومت مصر گماشته شده است . اين كار بر او سخت گران آمد كه بر مصر طمع بسته بود و دانست كه اگر اشتر به مصر برسد از محمد بن ابى بكر بر او سختگيرتر خواهد بود. معاويه به يكى از كارگزاران خراج كه بر او اعتماد داشت پيام فرستاد كه اشتر حاكم مصر شده است اگر كار او را براى من كفايت كنى تا من زنده باشم و تو زنده باشى خراجى از تو نخواهم گرفت . به هر گونه كه مى توانى براى كشتن او چاره سازى كن .
اشتر حركت كرد چون به قلزم رسيد (289)، يعنى جايى كه كشتيها از مصر به حجاز مى روند، توقف كرد. همان مرد كه محل خدمتش آنجا بود به اشتر گفت : اى امير اينجا منزلى است كه در آن خوراكى و علوفه بسيار است من هم از كارگزاران خراجم ، اينجا بمان و استراحتى كن . نخست براى او خوراكى آورد كه چون آنرا خورد براى او شربت عسل كه آميخته با سم كرده بود آورد و همينكه اشتر آن را نوشيد درگذشت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : اميرالمؤ منين على عليه السلام همراه اشتر براى مردم مصر نامه يى نوشت . متن آنرا شعبى ، از صعصعة بن صوحان روايت مى كند كه چنين بوده است :
از بنده خدا على اميرالمؤ منين به مسلمانان مقيم مصر.
سلام خدا بر شما باد! من همراه شما پروردگار را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد، من بنده يى از بندگان خدا را پيش شما فرستادم كه به هنگام بيم و روزهاى خطر نمى خوابد و براى گريز از پيشامدهاى ناگوار هرگز از جنگ با دشمن باز نمى ايستد، از پيشروى فرو گذار نيست و در تصميم گرفتن سرگشته نيست . او از دليرترين بندگان خداوند و از نژاده ترين ايشان است . او براى تبهكاران از شعله آتش زيانبخش تر است و از همه مردم از ننگ و عار دورتر. او مالك بن حارث اشتر است . شمشير برنده يى كه نه كند است و نه سست ضربت . در صلح بردبار و در جنگ استوار است .
داراى انديشه اصيل و صبر جميل است . سخنش را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد؛ اگر به شما فرمان حركت مى دهد حركت كنيد و اگر فرمان دهد كه مقيم باشيد اقامت كنيد كه او جز به فرمان من حركت و درنگ نمى كند. من شما را با فرستادن او پيش شما بر خويشتن برگزيدم و اين به منظور خيرخواهى براى شما و سختگيرى بر دشمن شماست . خداوندتان با هدايت محفوظ و با تقوى پايدار بدارد و ما و شما را به انجام آنچه خوش مى دارد و مى پسندد موفق بدارد. و سلام و رحمت خدا بر شما باد.
ابراهيم مى گويد : جابر از شعبى روايت مى كند كه مى گفته است : كه مالك چون بر گردنه افيق رسيد (290) درگذشت . ابراهيم مى گويد : و طبه بن علاء بن منهال غنوى ، از پدرش ، از عاصم بن كليب از پدرش نقل مى كند كه چون على عليه السلام اشتر را به حكومت مصر فرستاد و اين خبر به معاويه رسيد كسى را روانه كرد كه از پى او مصر برود و به او فرمان غافلگير كردن و كشتن او را داد. او همراه خود دو توشه دان داشت كه در هر دو آشاميدنى بود. او خود را به اشتر رساند و با او همنيشينى مى كرد. اشتر روزى از او آب خواست كه او از يكى از آن توشه دانها به او آب داد و چون روز ديگر از او آب خواست از توشه دان ديگر آبش داد كه در آن زهر بود. اشتر همينكه آب را نوشيد گردنش خم شد و درگذشت و چون به تعقيب و جستجوى آن مرد بر آمدند از دست ايشان گريخت .
ابراهيم مى گويد : محرز بن هشام ، از جرير بن عبدالحميد، از مغيره ضبى نقل مى كند كه مى گفته است : معاويه يكى از بردگان آزاد كرده خاندان عمر را بر اشتر گماشت . آن مرد همواره براى اشتر از فضيلت على و بنى هاشم سخن مى گفت تا آنجا كه اشتر بر او اعتماد كرد و انس گرفت . روزى اشتر از بارو بنه خويش جلو افتاد يا آنان جلو افتادند؛ اشتر آب خواست همان آزاد كرده خاندان عمر گفت : آيا شربت آميخته با آرد سرخ كرده مى خورى ! او شربت سويق زهر آگين را به اشتر داد و اشتر در گذشت معاويه هنگامى كه آن مرد را براى دسيسه كشتن مالك اشتر روانه كرد به شاميان گفت : بر اشتر نفرين كنيد و آنان نفرين كردند و چون خبر مرگ اشتر رسيد گفت : ديديد كه چگونه نفرين شما مورد اجابت قرار گرفت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : به طرق ديگرى روايت شده است كه اشتر بر مصر پس از جنگ شديدى كشته شده است ، و صحيح آن است كه به او مايع مسمومى خورانده شد و پيش از آنكه به مصر برسد درگذشت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از على بن محمد بن ابى سيف مدائنى براى ما نقل كرد كه معاويه روى به مردم شام كرد و گفت : اى مردم ! همانا على اشتر را به مصر گسيل داشته است ، دعا كنيد و از خداوند بخواهيد شر او را از شما كفايت كند. و آنان پس از هر نماز بر او نفرين مى كردند و آن كسى كه به او شربت آميخته با زهر را خورانده بود آمد و خبر مرگ اشتر را آورد. معاويه براى ايراد سخن ميان مردم برخاست و گفت : اما بعد همانا كه براى على بن ابيطالب دو دست راست بود كه يكى در جنگ صفين بريده شد و او عمار بن ياسر بود و ديگرى امروز قطع شد و او مالك اشتر بود.
ابراهيم مى گويد : و چون خبر مرگ اشتر به على رسيد، فرمود : انالله و انااليه راجعون ! ستايش خداوند پروردگار جهانيان را. بار خدايا، من مصيبت از دست دادن او را براى رضاى تو حساب مى كنم كه مرگ او از سوگهاى بزرگ روزگار است . سپس گفت : خداى مالك را رحمت فرمايد كه به عهد خويش وفا كرد و مرگش در رسيد و خداى خود را ديدار كرد. هر چند ما خود را واداشته ايم كه پس از مصيبت خود به فقدان رسول خدا بر هر سوگى صبر و شكيبايى كنيم كه سوگ پيامبر از بزرگ ترين سوگهاست
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن هشام مرادى ، از جرير بن عبدالحميد، از مغيره ضبى راى ما نقل كرد كه مى گفته است : كار على عليه السلام همواره استوار بود تا اشتر درگذشت و اشتر در كوفه محترمتر و سرورتر از احنف در بصره بوده است .
ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله ، از ابوسيف مداينى ، از قول گروهى از مشايخ قبيله نخع نقل مى كند كه مى گفته اند : چون خبر مرگ اشتر به على عليه السلام رسيد به حضورش رفتيم ديديم بر (مرگ ) او سخت اندوه و افسوس مى خورد و سپس فرمود : آفرين خدا بر مالك باد! مالك چه بود!!؟ اگر كوهى بود، كوهى برافراشته و بزرگ بود و اگر سنگى بود، بسيار سخت و شكست ناپذير بود. به خدا سوگند، مرگ تو جهانى را ويران كرد و جهانى را هم شادمان كرد. آرى بر مثل مالك بايد گريه كنندگان بگريند، و مگر كسى چون مالك وجود دارد؟
علقمة بن قيس نخعى مى گويد : على همواره اندوه مى خورد و آه مى كشيد تا آنجا كه پنداشتيم مصيبت زده اوست نه ما، و چند روز اين تاثر در چهره اش ديده مى شد. ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از قول يكى از آزاد كردگان اشتر نقل مى كرد كه چون مالك اشتر كشته شد ميان بارهاى او به اين نامه كه على عليه السلام براى مردم مصر نوشته بود برخوردند و متن آن چنين بود، :
از بنده خدا اميرالمؤ منين به آن گروه از مسلمانان كه چون نسبت به خداوند در زمين عصيان شد و جور و ستم بر نيكوكار و بدكار سايه افكند و نه حقى باقى ماند كه در كنارش استراحت شود و نه از كار زشت نهى شد، براى خاطر خدا خشم گرفتند. سلام بر شما باد، من همراه شما پروردگارى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد، من بنده يى از بندگان خدا را پيش شما گسيل داشتم كه در بيم و خوف نمى خسبد و از بيم پيشامدهاى بد از رويارويى با دشمنان خوددارى نمى كند. او بر كافران از سوزش آتش شديدتر است . او مالك بن حارث اشتر مذحجى است . سخنش را شنوا باشيد و اطاعت كنيد كه او شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است كه سست ضربه و كند نيست . اگر به شما فرمان داد كه درنگ كنيد اطاعت كنيد تو اگر فرمان داد از حمله باز ايستيد همانگونه رفتار كنيد، كه او پيشروى و درنگ نمى كند مگر به فرمان من . من شما را در مورد او بر خود ترجيح دادم و اين به سبب خيرخواهى او و شدت مراقبت و حمله بر دشمنان اوست . خداوند شما را با حق محفوظ و در تقوى پايدار بدارد. و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد.
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از قول رجال خود نقل مى كند كه چون به محمد بن ابى بكر خبر رسيد على عليه السلام اشتر را به مصر گسيل داشته است بر او گران آمد. على عليه السلام پس از مرگ اشتر براى او چنين مرقوم فرمود : اما بعد، به من خبر رسيد كه تو از گسيل داشتن اشتر به منطقه حكومت خودت افسرده شده اى . توجه داشته باش يا اينكه بخواهم كه تو بر كوشش خود بيفزايى و بر فرض كه اين كار را از دست مى دادى و ترا از آن بر كنار مى ساختم ترا به حكومتى كه بر تو آسانتر و خوشتر باشد مى گماشتم . همانا اين مردى كه او را به ولايت مصر گماشتم براى ما مرد خيرخواهى بود و بر دشمن ما سختگير بود. رحمت خدا بر او باد كه روزگارش به سر آمد و به مرگ برخورد و ما از او راضى هستيم ، خدايش از او خشنود باد و پاداش او را افزون و سرانجامش را خوش فرمايد
اينك در صحراى باز به جنگ دشمن خود برو و براى جنگ دامن بر كم زن و با حكمت و موعظه پسنديده مردم را به خداى خويش ‍ فراخوان ، ياد خدا و يارى از او را فراوان انجام بده و از او بترس تا مهم ترا كفايت و ترا به ولايت خودت يارى فرمايد. خداوند ما و ترا در مورد آنچه جز به رحمت او به آن نتوان رسيد يارى فرمايد. والسلام .(291)
گويد : محمد بن ابى بكر پاسخ على عليه السلام را چنين نوشت :
به بنده خدا اميرالمؤ منين ، از محمد بن ابى بكر، درود بر تو، همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم . اما بعد، نامه اميرالمؤ منين به من رسيد آنچه را در آن بود دانستم و فهميدم ، هيچكس بر دشمن اميرالمؤ منين سختگيرتر و بر دوست او مهربانتر و نرمتر از من نيست . اينك بيرون آمده ام و لشكرگاه ساخته ام و همه مردم را امان داده ام ، جز كسانى را كه به ما اعلان جنگ داده و مخالفت و ستيز خود را آشكار ساخته اند. و من فرمان اميرالؤ منين را پيروى مى كنم و آن را حفظ مى كنم و بدان پناه مى برم و آن را برپا مى دارم و در همه حال از خداوند بايد يارى جست . و سلام و رحمت و بركات خداوند بر اميرالمؤ منين باد
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از ابى سيف مدائنى ، از ابى جهضم ازدى نقل مى كند كه چون شاميان از جنگ صفين بازگشتند منتظر ماندند تا ببينند داورى دو داور چه مى شود. چون داوران برگشتند و مردم شام به عنوان خلافت با معاويه بيعت كردند موجب افزونى قدرت معاويه شد و حال آنكه عراقيان با على بن ابيطالب عليه السلام اختلاف پيدا كردند. معاويه همت و اندوهى جز مصر نداشت كه از مصريان به سبب نزديكى آنان به شام بيم داشت وانگهى از سختگيرى مصريان بر طرفداران عثمان در وحشت بود، ولى اين را هم مى دانست وانگهى از سختگيرى مصريان بر طرفداران عثمان در وحشت بود، ولى اين را هم مى دانست كه در مصر گروهى هستند كه كشته عثمان ايشان را خوش نيامده است و با على مخالفند و اميدوار بود كه اگر در مصر جنگ با على را آشكار سازد و بر آن پيروز شود از درآمد فراوان در جنگ با على بهره خواهد برد. معاويه (292) قريشيانى را كه با او بودند فراخواند و آنان عمروعاص سهمى و حبيب بن مسلمه فهرى و بسر بن ارطاة عامرى و صحاك بن قيس فهرى و عبدالرحمان بن خالد بن وليد مخزومى بودند؛ افراد غير قريشى هم مانند شرحبيل بن سمط حميرى و ابوالاعور سلمى و حمزة بن مالك همدانى را فراخواند و به آنان گفت : آيا مى دانيد شما را براى چه كارى فرا خوانده ام .
گفتند : نه . گفت : شما را براى كارى فرا خوانده ام كه براى من سهم است و اميدوارم خداوند متعال در آن مورد يارى دهد. آنان با يكى از ايشان گفتند
خداوند كسى را بر غيب آگاه نفرموده است و نمى دانيم چه مى خواهى . عمروعاص گفت : به خدا سوگند، چنين مى بينم كه موضوع اين سرزمينهاى مصر و بسيارى جمعيت و فراوانى خراج آن ترا به خود مشغول داشته است و ما را دعوت كرده اى تا از راى و انديشه ما در آن باره بپرسى . اينك اگر براى اين كار ما را فرا خوانده و جمع كرده اى تصميم بگير و قاطع باش كه رايى پسنديده دارى ، زيرا كه در فتح مصر عزت تو و يارانت و خوارى و زبونى دشمنت و سركوبى مخالفانت نهفته است .
معاويه گفت : اى پسر عمروعاص ! آرى براى تو بسيار مهم است . و اين به آن سبب بود كه عمروعاص با معاويه در مورد جنگ با على بيعت كرده بود به شرط آنكه تا هنگامى كه زنده باشد مصر در اختيار او قرار گيرد. معاويه روى به ياران خود كرد و گفت : اين مرد - يعنى عمروعاص - گمانى برده است و گمانش مطابق با حقيقت است . ديگران گفتند : ولى ما نمى فهميم شايد راى ابوعبدالله درست باشد. عمرو گفت : مرا ابوعبدالله مى گويند بهترين گمانها گمانى است كه شبيه يقين باشد.
سپس معاويه ستايش و نيايش بجا آورد و گفت : اما بعد، ديديد كه خداوند در اين جنگ شما با دشمن شما چه كرد؟ آنان آمده بودند و در اين شرك نداشتند كه شما را ريشه كن مى سازند و سرزمينهايتان را تصرف مى كنند و جز اين باور نداشتند كه شما در چنگ ايشان خواهيد بود (و خداوند آنان را با خشم خودشان برگرداند و به خيرى نرسيدند و خداوند مومنان را در كارزار كفايت كرد) (293) و زحمت جنگ با آنان را از شما كفايت فرمود، و با آنان به پيشگاه خداوند داورى برديد و خداوند به ميان سود شما و زيان ايشان حكم فرمود؛ سپس به ما وحدت كلمه ارزانى داشت و ميان ما را اصلاح كرد و آنانرا دشمنان يكديگر و پراكنده قرار داد، آنچنان كه برخى به كفر برخى ديگر گواهى مى دهند و برخى خون برخى ديگر را مى ريزند. به خدا سوگند، اميدوارم كه خداوند اين كار را براى ما تمام كند و اينك چنين مصلحت مى بينم كه درباره جنگ مصر چاره سازى كنم راى شما چيست ؟ عمرو بن عاص گفت : از آنچه پرسيدى به تو خبر دادم و به آنچه شنيدى بر تو اشاره كردم . معاويه به ديگران گفت : راى شما چيست ؟ گفتند : ما همان را مصلحت مى بينيم كه عمروعاص مصلحت ديد. گفت : آرى عمرو هر چند محكم و استوار آهنگ همان چيزى را دارد كه گفت ، ولى ما براى ما تفسير نكرد كه سزاوار است چگونه رفتار كنيم ؟ عمرو گفت : من اينك به تو اشاره مى كنم كه چه بايد بكنى : عقيده من اين است كه لشكرى گسيل دارى كه بر ايشان مردى با تدبير و برنده باشد و به مصر رود و در آن پيشروى كند، در آن حال بزودى مصريانى كه با ما هم عقيده باشند به ما مى پيوندند و او را يارى مى دهند و اگر سپاه تو و پيروانت در مصر با يكديگر بر دشمنان تو متفق شوند اميدوارم كه خداوند تو را يارى دهد و پيروزى ترا آشكار سازد.
معاويه گفت : آيا پيشنهاد ديگرى ندارى كه غير از اين باشد و آن را مورد خود و ايشان عمل كنيم ؟ گفت : نه چيزى نمى دانم .
معاويه گفت : من عقيده ديگرى جز اين دارم ، چنين معتقدم كه با پيروان و دشمنان خودمان مكاتبه كنيم ، به پيروان خود دستور دهيم تا بر كار خودشان پايدار باشند و رفتن را پيش آنان مژده دهيم و دشمنان خود را به صلح دعوت كنيم و به سپاسگزارى خود اميدوار سازيم و از جنگ خود آنان را بيم دهيم ؛ بدينگونه اگر بدون جنگ آنچه دوست داريم فراهم شود چه بهتر وگرنه پس از آن مى توانيم با آنان جنگ كنيم . اى پس عاص ، تو مردى هستى ، كه براى تو در شتاب و عجله فرخندگى است و حال آنكه براى من در درنگ و مدارا فرخندگى است . عمرو گفت : به آنچه خداوندت ارائه فرمايد عمل كن . به خدا سوگند، من نمى بينم كه كار تو و ايشان به جنگ نينجامد.
گويد : در اين هنگام براى مسلمة بن مخلد انصارى و معاوية بن حديج كندى كه قبلا با على مخالفت كرده بودند چنين نوشت :
اما بعد، همانا؟ خداى عزوجل شما را براى كار بزرگى برگزيده است كه به آن وسيله پاداش شما را بزرگ و درجه و مرتبه شما را ميان مسلمانان بلند قرار دهد. شما به خونخواهى خليفه مظلوم قيام كرده ايد و براى خاطر خدا به هنگامى كه حكم قرآن متروك مانده و رها شده است خشم گرفته ايد و با اهل ستم و جور جهاد كرده ايد. اينك شما را به رضوان خدا مژده باد و به يارى دادن سريع دوستان خدا و مواسات با شما در كار اين جهانى و سلطنت ما تا آنجا كه شما را خشنود گرداند و حق شما را به شما برساند.اكنون در كار خود استوار باشيد و با دشمن خود جهاد كنيد و كسانى را كه بر شما پشت كرده ايد به هدايت فراخوانيد، گويى لشكر بر سر شما سايه افكنده و آنچه را كه شما خوش نمى داريد بر طرف مى سازد و آنچه مى خواهيد ادامه خواهد يافت . و سلام و رحمت خدا بر شما باد.
معاويه اين نامه را با يكى از آزادكردگان خويش كه نامش سبيع بود گسيل داشت و او نامه را به مصر براى آن دو برد.
در آن هنگام همچنان محمد بن ابى بكر حاكم مصر بود و اين گروه هر چند به او اعلان جنگ داده بودند ولى از هر گونه اقدامى بر ضد او بيم داشتند. سبيع نامه را به مسلمة بن مخلد داد. او نامه را خواند و گفت : آنرا پيش معاويه بن حديج ببر و سپس پيش من برگرد تا پاسخ آنرا از سوى خودم و او بنويسم . فرستاده نامه را براى معاوية بن حديج برد و براى او خواند و گفت : مسلمه به من فرمان داده است نامه را پيش او برگردانم تا از سوى خودش و تو پاسخ دهد. گفت : به او بگو اين كار را حتما انجام دهد. او نامه را نزد مسلمة آورد و او از سوى خود معاوية بن حديج اين چنين پاسخ داد :
اما بعد، اين كارى كه خود را داوطلب انجام آن كرده ايم و خداوند ما را بر دشمنان برانگيخته است كارى است كه در آن اميد به پاداش ‍ و ثواب خداى خود و پيروزى بر مخالفان خويش بسته ايم و انتقام جويى نسبت به كسانى است كه بر پيشواى ما (عثمان ) خروج كردند و سرزمين ما را مورد تاخت و تاز قرار دادند. ما موفق شده ايم در اين سرزمين خود همه ستمگران را برانيم و افراد عادل و دادگر را به قيام با خود واداشته ايم ، تو در نامه خود يادآور شده اى كه از امكانات سلطنت خود و آنچه دارى ما را يارى مى دهى . به خدا سوگند ما نه به خاطر مال قيام كرده ايم و نه اراده آنرا داريم اگر خداوند براى ما آنچه را كه مى خواهيم و در طلب آن هستيم فراهم نمايد و آنچه را آرزوى آنرا داريم به ما ارايه فرمايد همانا كه دنيا و آخرت از پروردگار جهانيان است و خداوند هر را به گروهى از بندگان خويش ‍ پاداش داده است ، همچنان كه در كتاب خويش فرموده است (خداوند پاداش پسنديده آخرت را به آنان عنايت مى فرمايد و خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد.) (294) اينك تو سواران و پيادگان خويش را گسيل دار. دشمن ما نخست بر ما گستاخ بود و ميان ما ايشان اندك بوديم ، در صورتى كه امروز آنان از ما به ترس افتاده اند و ما به آنان اعلان جنگ كرده ايم . اگر نيروى امدادى از جانب تو به ما برسد خداوند پيروزى را نصيب تو خواهد كرد. هيچ نيرويى جز بر خدا نيست و او ما بسنده و بهترين كارگزار است
گويد : اين نامه در حالى كه به دست معاويه رسيد كه در فلسطين بود، او همان افراد قريشى و غير قريشى را كه نام برديم فراخواند و آن نامه را براى آنان خواند و سپس پرسيد : نظرتان چيست ؟ گفتند : چنين مصلحت مى بينيم كه لشكر گران از سوى خود گسيل دارى و ته به خواست و فرمان خداوند مصر را خواهى گشود.
معاويه : به عمروعاص گفت : اى ابا عبدالله ، براى حركت به مصر آماده شود و او را با شش هزار تن گسيل داشت و چون عمروعاص ‍ حركت كرد معاويه براى بدرقه او حركت كرد و هنگام بدرود او گفتن اى عمرو ترا به تقواى از خدا و مدارا سفارش مى كنم كه امر فرخنده اى است و تو را به درنگ كردن سفارش مى كنم كه شتاب از شيطان است و به اينكه هر كس به تو روى آورد او را بپذيرى و او را به مهلت بده ، اگر توبه كرد و برگشت كه از او مى پذيرى و اگر نپذيرفت حمله كردن پس از شناخت در اتمام حجت بهتر و سرانجامش بهتر است . و مردم را به صلح و جماعت فراخوان و اگر پيروز شدى يارانت برگزيده و بهترين مردم در نظر تو باشند و نسبت به همگان نيكى كن
گويد : عمرو با سپاه حركت كرد و چون به مصر رسيد نزديك شد طرفداران عثمان پيش او جمع شدند. او اقامت كرد و براى محمد بن ابى بكر چنين نوشت : اما بعد، اى پسر ابى بكر! خون و جان خود را از من دور بدار كه دوست ندارم ناخن من ترا در يابد و مردم در اين سرزمينها در ستيز با تو متحد و از پيروى تو پيشمان شده اند و اگر جنگ درگيرد ترا تسليم مى كنند. (از مصر رو كه من براى تو خير خواهانم ) (295) والسلام .
گويد : عمروعاص همراه نامه يى را هم كه معاويه براى محمد بن ابى بكر نوشته بود براى او فرستاد و در آن نامه چنين آمده بود :
اما بعد، سرانجام ستم و شورش بدبختى بزرگ است و ريختن خون حرام ، كسى را كه مرتكب آن شده است از بدبختى در اين دنيا و عذاب سخت در آخرت به سلامت نمى دارد. و ما هيچ كس را نمى دانيم كه از تو بر عثمان بيشتر ستم كرده و عيب گرفته باشد و بيش از تو با او ستيز كرده باشد. با كسانى كه بر او شورش كردند همراهى كردى و آنان را يارى دادى و همراه كسانى كه خوان او را ريختند خونش را ريختى و با اين حال گمان مى برى كه من از تو چشم پوشيده و در خوابم و به سرزمين و شهرى مى آيى كه و در آن امان مى يابى ، در حالى كه بيشتر مردمش ياران من اند و انديشه مرا دارند و سخن تو را نمى پذيرند و از من عليه تو فرياد خواهى مى كنند. من گروهى را پيش تو گسيل داشتم كه بر تو سخت خشمگين هستند. خونت را خواهند ريخت و با جهاد با تو به خداوند تقرب مى جويند و با خداوند عهد بسته اند كه ترا بكشند و بر فرض كه چنين تعهدى همى نمى كردند و باز خداوند ترا به دست ايشان يا دست گروهى ديگر از اولياى خود خواهد كشت . من ترا بر حذر مى دارم و مى ترسانم كه خداوند از تو انتقام مى گيرد و قصاص خون ولى و خليفه خود را از تو، به سبب ظلم و ستم تو بر او، خواهد گرفت كه تو در محاصره عثمان و روز جنگ در خانه او با وى در افتاده اى و دشمنى كردى و با سر نيزه پهن خود ميان احشاء و رگهاى گردنش زدى . با همه اينها من كشتن ترا خوش نمى دارم و دوست نمى دارم اين كار را در مورد تو بر عهده بگيرم و هر كجا باشى خداوند هرگز ترا از بدبختى بر كنار نمى دارد بنابراين ، برو و جان خود را نجات بده . والسلام
گويد : محمد بن ابى بكر هر دو نامه را در هم پيچيد و براى على عليه السلام فرستاد و براى او چنين نوشت :
اما بعد، اى اميرالمؤ منين ، عاصى پس عاص در كناره هاى مصر فرود آمده است و كسانى از مردم اين سرزمين كه با او هم عقيده هستند پيش او جمع شده اند، او همراه لشكرى بزرگ است . از كسانى كه هم كه پيش من هستند نوعى سستى مى بينم ، اگر ترا به سرزمين مصر نيازى است با اموال و مردان مرا يارى كن . و سلام و رحمت و بركات خود بر تو باد.
گويد : على عليه السلام براى محمد بن ابى بكر چنين نوشت :
اما بعد، پيك نامه ات را پيش من آورد، نوشته بودى پسر عاص در لشكرى گران فرود آورده است و كسانى كه با او هم عقيده بوده اند به او پيوسته اند، بيرون رفتن كسانى كه با او هم عقيده اند بهتر از اقامت آنان پيش توست و نوشته بودى كه از كسانى كه پيش تو هستند نوعى سستى ديده اى ، بر فرض كه ايشان سست شوند تو سست مشو، شهر خود را استوار كن و پيروان را نزد خود جمع كن و ميان لشكر گاه خودت نگهبانان و پاسداران بگمار و كنانة بن بشر را كه معروف به خيرخواهى و تجربه و دليرى است به مقابله آن قوم بفرست ، من هم مردم را بر هر مركوب رام و سركش پيش تو مى فرستم ؛ تو در مقابل دشمن پايدارى كن و با بصيرت پيشروى داشته باش و با نيت خالص خود و در حالى كه كار خود را براى خداوند انجام دهى با آنان جنگ كن ، و بر فرض كه گروه تو از لحاظ شمار كمتر باشند خداوند متعال گروه اندك را يارى مى دهد و گروه بسيار را خوار مى سازد. دو نامه آن دو تبهكار را كه در گناه همدست و بر گمراهى يكدل شده اند و براى حكومت به يكديگر رشوه مى دهند و بر دينداران تكبر مى فروشند خواندم ، آنان كه همچون كسانى كه پيش از ايشان بودند از كار خود فقط در اين جهان بهره مند خواهند شد. بنابراين ، هياهو و درخشش ظاهرى آن دو به تو زيانى نخواهد رساند و اگر تا كنون به آنان پاسخ نداده اى و درخشش ظاهرى آن دو به تو زيانى نخواهد رساند و اگر تا كنون به آنان پاسخ نداده اى پاسخى كه سزاوار آن هستند بنويس كه هر چه بخواهى براى آنان پاسخ دارى . والسلام
گويد : محمد بن ابى بكر پاسخ نامه معاويه را چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات ، براى من رسيد، در مورد عثمان امورى نوشته بودى كه من از آن نزد تو پوزش نمى خواهم ، و فرمان داده بودى از تو فاصله بگيرم و دور شوم ، گويى خيرخواه منى ! و مرا از جنگ (296) مى ترسانى ، گويى نسبت به من مهربانى و حال آنكه من اميدوارم جنگ به زيان شما تمام شود و خداوند شما را در آن هلاك كند و خوارى و زبونى بر شما فرود آورد و بر جنگ پشت كنيد، و بر فرض كه در اين جهان امر به سود شما باشد؛ به جان خودم سوگند چه ستمگرانى را كه شما يارى داده ايد و چه مومنانى را كه شما كشته و مثله كرده ايد. بازگشت به سوى خداوند است و كارها به او باز مى گردد و او مهربانترين مهربانان است . و از خدا درباره آنچه شما مى گوييد بايد يارى خواست .
گويد : محمد بن ابى بكر پاسخ نامه عمرو بن عاص را نيز چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات را فهميدم و آنچه را كه گفته بودى دانستم . چنين پنداشته اى كه خوش ندارى از تو ناخنى به من بند شود، خدا را گواه مى گيرم كه تو از ياوه گويانى و حال آنكه پنداشته اى كه خيرخواه منى و سوگند كه تو در نظر من متهم (به دروغ ) هستى و نيز پنداشته اى كه مردم اين سرزمين مرا از خود رانده و از پيروى من پشيمان شده اند. آنان حزب تو و حزب شيطان رجيم هستند و خداوند پروردگار جهانيان ما را بسنده و بهترين كارگزار است . و من بر خداوند نيرومند مهربان كه پروردگار عرش عظيم است توكل دارم .
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى نقل مى كرد كه مى گفته است : عمروعاص آهنگ مصر كرد. محمد بن ابى بكر ميان مردم برخاست و پس از سپاس و ستايش خداوند چنين گفت :
اما بعد اى گروه مسلمانان و مؤ منان ! همانا مردمى كه هتك حرمت مى كنند و در گمراهى مى افتند و با زور و ستم و گردنكشى شما برخاسته اند و با لشكرها آهنگ شما كرده اند. هر كس بهشت و آمرزش را مى خواهد و به جنگ آنان برود و در راه خداوند با آنان جهاد كند. خدايتان رحمت كناد! همراه كنانة بن بشر شتابان برويد.
حدود دو هزار مرد با كنانة رفتند و محمد بن ابى بكر همراه دو هزار تن از پى آنان بود و در پايگاه خويش اندكى ماند. عمرو بن عاص ‍ كه به مقابله كنانة ؟ فرمانده مقدمه محمد بن ابوبكر بود آمد و همينكه عمرو نزديك كنانة رسيد گروهها را پياپى به مقابله كنانه فرستاد، گروهى بعد از گروهى ، ولى هر گروهى از شاميان كه مى رسيد كنانه با همراهان خود بر آنها حمله مى كرد ولى هر گروهى از شاميان كه مى رسيد كنانه با همراهان خود بر آنها حمله مى كرد و چنان ضربه مى زد كه آنان را به سوى عمروعاص مى راند و اين كار را چند بار انجام داد. عمروعاص كه چنين ديد به معاوية بن حديج كندى پيام فرستاد و او با شما بسيارى به يارى او آمد. كنانه چون آن لشكر را بديد از اسب خويش پياده شد يارانش هم پياده شدند او شروع به شمشير زدن بر آنان كرد و اين آيه را تلاوت مى كرد (هيچ نفسى نمى ميرد مگر به فرمان خدا اجلى است ، ثبت شده ) (297) و چندان با شمشير بر ايشان ضربت مى زد و تا آنجا كه شهيد شد. خدايش رحمت كناد!
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از محمد بن يوسف نقل مى كند كه چون كنانة كشته شد عمروعاص آهنگ محمد بن ابى بكر كرد و چون ياران محمد از گرد او پراكنده شده بودند او آرام بيرون آمد و به راه خويش ادامه داد تا آنكه به ويرانه يى رسيد و به آن پناه برد. عمرو بن عاص آمد و داخل شهر (فسطاط) (298) و معاوية بن حديج به تعقيب و جتسجوى محمد بن ابى بكر رفت ؛ به چند تن غير مسلمان در كنار راه رسيد و از آنان پرسيد : آيا ناشناسى از كنار آنان نگذشته است ؟ نخست گفتند : نه . سپس يكى از ايشان گفت : من در اين خرابه رفتم ديدم مردى آنجا نشسته است . معاويه بن حديج گفت : به خداى كعبه كه خود اوست . و همگى دوان دوان رفتند تا پيش محمد رسيدند و او را بيرون آوردند و نزديك بود از تشنگى بميرد و او را به فسطاط آوردند. در اين هنگام برادر محمد بن ابوبكر، عبدالرحمان كه در لشكر عمروعاص بود برخاست و به عمرو گفت : به خدا سوگند، نبايد برادرم اعدام شود! به معاويه بن حديج پيام بده و او را از اين كار منع كن . عمرو بن عاص به معاويه پيام فرستاد كه محمد را پيش ‍ من آورد. معاوية گفت : شما كنانة بن بشر را كه پسر عموى من است كشتيد و اكنون من محمد را آزاد كنم ؟ هرگز! (آيا كافران شما بهتر از آنانند، يا براى شما برائتى در كتابهاى آسمانى است !) (299) محمد گفت : قطره يى آب به من بياشامانيد. معاوية بن حديج گفت : خدا مرا سيراب نكناد اگر هرگز به تو قطره يى آبى بدهم ، شما عثمان را از اينكه آب بياشامد مانع شديد و او را در حالى كه روزه بود و محرم كشتيد و خداوند به او از شربت گواراى بهشتى نوشاند. به خدا سوگند، اى پسر ابوبكر ترا در حالى مكه تشنه باشى خواهم كشت و خداوند از آب سوزان و چركابه خونين دوزخ به تو مى آشاماند. محمد بن ابى بكر به او گفت : اى پسر زن يهودى ريسنده ! اين به دست خداوند است كه دوستانش را سيراب مى كند و دشمنانش را تشنه مى دارد و آنان تو و افراد نظير تو و كسانى هستند كه تو آنان را دوست مى دارى و آنان ترا دوست مى دارند. به خدا سوگند، اگر شمشيرم در دستم بود نمى توانستيد به من اين چنين دسترسى پيدا كنيد. معاوية بن حديج به او گفت : آيا مى دانى با تو چه خواهم كرد؟ ترا در شكم اين خر مرده مى كنم سپس آنرا آتش مى زنم محمد گفت : بر فرض كه با من چنين كنيد چه بسيار كه نسبت به اولياى خدا چنين كرده اند. به خدا سوگند، آرزومندم كه خداوند اين آتشى كه مرا به آن مى ترسانى بر من سرد و سلامت بدارد همچنان كه خداوند براى خليل خود، ابراهيم چنين كرد و اميدوارم كه آن آتش را بر تو و دوستانت قرار دهد همانگونه كه بر نمرود و دوستانش قرار داد و نيز اميدوارم كه خداوند تو و پيشوايت معاويه و اين شخص را - اشاره به عمروعاص كرد - به آتش سوزان بسوزاند (كه هر چه فرو كش كند خداوند بر فروزندگى آن بيفزايد) (300). معاوية بن حديج به او گفت : من ترا با ستم نمى كشم ، بلكه در قبال خون عثمان بن عفان مى كشم . محمد گفت : ترا با عثمان چه كار! مردى كه ستم ورزيد و حكم خدا و قرآن را دگرگون ساخت و خداوند متعال فرموده است : (كسانى كه به آنچه خدا فرستاده است حكم نكنند آنان كافرانند). (آنان ستمگرانند). (آنان فاسقانند).
(301) ما بر او نسبت به كارهاى ناروايى كه كرد خشم گرفتيم و خواستيم آشكارا خود را از خلافت خلع كند، نپذيرفت و گروهى از مردم او را كشتند.
معاوية بن حديج خشمگين شد و او را به جلو آورد و گردنش را زد و سپس جسدش را درون شكم خر مرده اى كرد و آتش زد.
چون اين خبر به عايشه رسيد بر او سخت زارى و بيتابى كرد و در تعقيب هر نمازى قنوت مى خواند و بر معاوية بن ابى سفيان و عمرو بن عاص و معاوية بن حديج نفرين مى كرد و اهل و عيال و فرزندان برادرش را تحت تكفل گرفت و قاسم بن محمد هم ميان آنان بود.
گويد : معاوية بن حديج مردى پليد و نفرين شده بود كه به على بن ابيطالب عليه السلام دشنام مى داد.
ابراهيم ثقفى مى گويد : عمرو بن حماد بن طلحة قناد، از على بن هاشم ، از پدرش ، از داود بن ابى عوف براى ما حديث كرد كه معاويه بن حديج در مسجد مدينه به حضور حسن بن على عليه السلام آمد. حسن به او فرمود : اى معاويه واى بر تو! تو همانى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام را دشنام مى دهى ! همانا به خداوند سوگند، اگر روز قيامت او را ببينى ، و تصور نمى كنم كه او را ببينى ، در حالى خواهى ديد كه ساقهاى پايش را برهنه كرده و به چهره اشخاصى نظير تو مى كوبد و آنان را از كنار حوض (كوثر) مى راند همانگونه كه شتران بيگانه را مى رانند.
ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از مدائنى ، از عبدالملك بن عمير، از عبدالله بن شداد براى من نقل كرد كه عايشه پس ‍ از كشته شدن محمد سوگند خورد كه هرگز تا هنگامى كه مى ميرد گوشت كباب شده نخورد، و هيچگاه پاى او نيم لغزيد مگر اينكه مى گفت : نابود باد معاوية بن ابى سفيان و عمروعاص و معاويه بن حديج !
ابراهيم مى گويد : هاشم روايت مى كرد كه چون خبر كشته شدن محمد و آنچه نسبت به او كرده بودند به مادرش اسماء بنت عميس ‍ رسيد خشم خود را به ظاهر فرو خورد و به محل نماز گزاردن خود رفت و چنان شد كه خون از دهان (يا پستانهاى ) او فوران كرد. ابراهيم مى گويد : ابن عايشه تيمى ، از قول رجال خود، از كثير نوا نقل مى كرد كه به روزگار زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر مى گويد : ابن عايشه ، تيمى ، از قول رجال خود، از كثير نوا نقل مى كرد كه به روزگار زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر به جنگى رفته بود. اسماء بنت عميس كه همسرش بود خواب ديد گويى ابوبكر موهاى سر و ريش خود را حنا بسته بود و جامه سپيدى بر تن دارد. او پيش عايشه آمد و خواب خود را براى او نقل كرد. عايشه گفت : اگر خوابت درست باشد ابوبكر كشته شده است ، خضاب او خون او جامه سپيدش كفن اوست و گريست . در همين حال كه او مى گريست پيامبر (ص ) وارد شد و پرسيد : چه چيزى او را به گريه واداشته است ؟ گفتند : اى رسول خدا، كسى او را به گريه نينداخته است اسماء خوابى را كه درباره ابوبكر ديده است بيان كرد، و چون براى پيامبر نقل شد فرمود : (چنان نيست كه عايشه تعبير كرده است بلكه ابوبكر به سلامت باز مى گردد و اسماء را مى بيند و اسماء به پسرى حامله مى شود و نامش را محمد خواهد گذاشت و خداوند او را مايه خشم كافران و منافقان قرار مى دهد.) (302)
گويد : و همان گونه بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر داد.
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى براى ما نقل كرد كه چون محمد بن ابى بكر و كنانة بن بشر كشته شدند عمروعاص براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، ما با محمد بن ابى بكر و كنانة بن بشر كه همراه لشكرهايى از مصر بودند برخورديم و آنان را به كتاب و سنت فراخوانديم . آنان از پذيرش حق خوددارى كردند و در گمراهى سرگشته ماندند. ما با آنان جنگ كرديم و از خداى عزوجل يارى خواستيم و خداوند بر چهره و پشت ايشان زد و شانه و دوش آنان را در اختيار ما گذاشت و محمد بن ابى بكر و كنانة بن بشر كشته شدند. و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را.
ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از حارث بن كعب بن عبدالله بن قعين ، از حبيب بن عبدالله براى من نقل كرد كه مى گفته است : به خدا سوگند، من خودم پيش على عليه السلام نشسته بودم كه عبدالله بن معين و كعب بن عبدالله از سوى محمد بن ابى بكر به حضورش آمدند و پيش از واقعه از او يارى خواستند و فريادرسى خواستند. على عليه السلام برخاست و ميان مردم ندا داده شد كه جمع شوند و مردم جمع شدند. على عليه السلام به منبر رفت و سپاس و ستايش خداوند را بجا آورد و از پيامبر نام برد و بر او درود فرستاد و سپس چنين گفت : اما بعد، اين صداى استغاثه و فرياد خواهى محمد بن ابى بكر و برادران مصرى شماست . پس ‍ نابغه (عمروعاص ) ، كه دشمن خدا و دشمن هر كسى است كه خدا را دوست مى دارد و دوست هر كسى است كه با خدا ستيز مى كند، آهنگ ايشان كرده است . مبادا كه گمراهان در كار باطل خود و گرايش به راه طاغوت بر گمراهى و بطلان خويش از شما استوارتر جمع شوند و حال آنكه شما بر حقيد. آنان با شما و برادرانتان جنگ را آغاز كرده اند. اينك اى بندگان خدا، براى يارى دادن و مساوات به يارى آنان بشتابيد. مصر از شام بزرگتر است و مردمش بهترند. مبادا در مورد مصر مغلوب شويد كه باقى ماندن مصر در دست شما مايه عزت و شوكت ما و نگونبختى دشمن شماست . به سوى جرعة برويد تا به خواست خداوند متعال فردا همگان آنجا باشيم .
گويد : جرعه نام جايى ميان حيره و كوفه است .
گويد : فرداى آن روز على عليه السلام پياده به جرعه رفت و صبح زود آنجا بود و تا نيمروز همانجا ماند يكصد مرد هم به او نپيوستند. برگشت و چون شب شد به اشراف كوفه پيام فرستاد و آنانرا فراخواند. آمدند و در قصر حكومتى به حضورش رسيدند، و او را سخت افسرده و اندوهگين بود. فرمود : سپاس خداوند را بر هر كارى كه تقدير فرموده و بر هر سرنوشتى كه مقدر داشته است و مرا گرفتار شما كرده است . گروهى كه چون فرمان مى دهم اطاعت نمى كنند و چون فرا مى خوانم پاسخ نمى دهند؛ كسان ديگرى جز شما بى پدر باشند؟ شما در مورد نصرت دادن خودتان و جهاد در راه حق خودتان چه انتظارى و چه چشمداشتى داريد؟ مرگ در اين دنيا از خوارى و زبونى در قبال غير حق بهتر است . به خدا سوگند، اگر مرگم فرا رسد كه خواهد رسيد؛ مرا از مصاحبت شما سخت خشمناك خواهد يافت .
مگر دينى وجود ندارد كه شما را جمع كند؟ مگر غيرت و حميتى نيست كه شما را به خشم آورد؟ مگر نمى شنويد كه دشمن از سرزمينهاى شما مى كاهد و بر شما حمله مى آورد؟ اين مايه شگفتى نيست كه معاويه جفاكاران فرومايه و ستمگر را فرا مى خواند، بدون اينكه به آنان عطا و كمك هزينه يى دهد وئ در هر سال يك يا دو يا سه بار تقاضاى او را مى پذيرند و هر جا كه او خواهد مى روند. اينك من شما را كه خردمندان و بازمانده مردميد دعوت مى كنم (آن هم با پرداخت كمك هزينه و به برخى از شما با پرداخت مقررى ساليانه ) (303) و شما اختلاف نظر مى كنيد و از گرد من پراكنده مى شويد و نسبت به من نافرمانى و با من مخالفت مى كنيد.
مالك بن كعب ارحبى برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين مردم را با من گسيل فرماى كه (ديگر جاى درنگ نيست ) و اجر و ثواب جز در كارهاى سخت و ناخوش داده نمى شود. سپس به مردم نگريست و گفت : از خدا بترسيد و دعوت امام خود را پاسخ دهيد و او را يارى دهيد و با دشمن خود جنگ كنيد. اى اميرالمؤ منين ! ما به سوى ايشان مى رويم . على عليه السلام به سعد، آزاد كرده خود فرمود : جار بزند كه اى مردم همراه مالك بن كعب به مصر برويد.(304) و چون سفر سخت و مكروهى بود (و مالك بن كعب را خوش ‍ نمى داشتند) تا يك ماه كسى بر او جمع نشد، و چون گروهى بر او جمع شدند مالك بن كعب با آنان از كوفه بيرون آمد و كناره شهر پايگاه ساخت . على عليه السلام بيرون آمد. و نگريست و همه كسانى كه با مالك جمع شده بودند حدود دو هزار بودند. على فرمود : در پناه نام خدا حركت كنيد (305)، شما چگونه ايد؟ به خدا سوگند؛ گمان نمى كنم پيش از آنكه كار آنان از دست بشود به آنان برسيد.
مالك با آنان بيرون شد و پنج شب از حركت آنان گذشته بود كه حجاج بن غزية انصارى به حضور على آمد و عبدالرحمان بن مسيب فرازى هم از شام آمد. ابن مسيب فرازى از جاسوسان على عليه السلام در شام بود كه ديده بر هم نمى نهاد. حجاج بن عزية انصارى هم با محمد بن ابى بكر در مصر بود. حجاج آنچه را خود ديده بود نقل كرد. فزارى هم گفت : از شام بيرون نيامده است تا هنگامى مژده رسانان يكى پس از ديگرى از سوى عمروعاص رسيده و مژده فتح مصر و كشته شدند محمد بن ابى بكر را آورده اند تا اينكه سرانجام معاويه روى منبر خبر كشته شدن او را اعلام كرده است . فرازى گفت : اى اميرالمؤ منين هيچ روزى را شادتر از روزى كه در شام خبر كشته شدن محمد به آنان رسيد نديده ام . على عليه السلام فرمود : اما اندوه ما بر كشته شدند او نه تنها به اندازه شادى آنان كه چند برابر آن است .
گويد : على عليه السلام عبدالرحمان بن شريح را پيش مالك بن كعب فرستاد و او را از ميان راه برگرداند.
گويد على عليه السلام بر محمد بن ابى بكر چندان اندوهگين شد كه آشكارا در چهره اش نشان آن ديده مى شد و ميان مردم براى ايراد سخن برخاست و پس از ستايش و نيايش خداوند چنين فرمود :
همانا مصر را تبهكاران و دوستداران جور و ستم و همانان كه مردم را از راه خدا باز مى داشتند و اسلام را به كژى مى كشاندند گشودند. آگاه باشيد كه محمد بن ابى بكر به شهادت رسيد. رحمت خدا بر او باد! او را در پيشگاه خداوند به حساب مى آوريم . همانا به خدا سوگند، تا آنجا كه من مى دانم او از آنان بود كه انتظار مرگ را مى كشيد و براى ثواب كار مى كرد و از چهره هر نابكار نفرت داشت و چهره مومن را دوست مى داشت . همانا به خدا سوگند، من خود را به كوتاهى و ناتوانى سرزنش نمى كنم و من در كار جنگ براستى كوشا و بينايم . من همواره در جنگ پيشگام هستم و راههاى دورانديشى را به خوبى مى شناسم و با راى صحيح قيام و از شما آشكارا فرياد خواهى مى كنم و بى پرده استغاثه ، ولى سخن از من نمى شنويد و فرمانم را اطاعت نمى كنيد تا كارها بد فرجام مى شود و شما مردمى هستيد كه با شما نمى توان در طلب خونى بر آمد و از اندوههاى درونى كاست ، پنجاه و چند شب است كه شما را به يارى دادن برادرانتان فرا مى خوانم ولى همچون شترى كه به درد ناف گرفتار شده براى من ناليديد و چنان زمين گير شديد همچون كسى كه قصد جهاد و كسب اجر و ثواب ندارد. سپس از شما لشكرى كوچك و ناتوان و پريشان فراهم آمد (كه گويى آنان را به سوى مرگ مى برند و خود مى نگرند) (306) اف بر شما باد! و سپس از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت . (307)
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى براى ما نقل كرد كه على عليه السلام براى عبدالله بن عباس كه در آن هنگام حاكم بصره بود چنين نوشت :
به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا على اميرالمومنين به عبدالله بن عباس . سلام . و رحمت و بركات خدا بر تو باد!
اما بعد، همانا مصر گشوده شد و محمد بن ابى بكر شهيد شد. او را در پيشگاه خداوند عزوجل حساب مى كنيم . من براى مردم نوشتم و در آغاز كار به آنها پيشنهاد كردم و فرمان دادم پيش از وقوع حادثه او را يارى دهند و نهان و آشكار و پيوسته آنرا فرا خواندم ، برخى از ايشان با كراهت آمدند و برخى دروغ آوردند و برخى هم در حالى كه دست از يارى ما كشيده بودند فرو نشستند. از خداوند مسالت مى كنم كه براى من از ايشان گشايشى فراهم آورد و بزودى مرا از آنان آسوده فرمايد. به خدا سوگند، اگر نه اين بود كه دل بر شهادت بسته ام و طمع دارم كه در جنگ با دشمن خود به شهادت برسم دوست داشتم حتى يك روز هم با اين قوم نباشم . خداوند براى ما و تو تقوى و هدايت خويش را مقدر فرمايد كه خداوند بر هر كار تواناست . و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد.
گويد : عبدالله بن عباس براى على عليه السلام چنين نوشت :
براى بنده خدا على اميرالمؤ منين ، از عبدالله بن عباس . سلام و رحمت و بركات خداوند بر اميرالمؤ منين باد! اما بعد، نامه ات رسيد كه در آن از سقوط مصر و كشته شدن محمد بن ابى بكر سخن گفته بودى و اينكه از خداوند متعال مسالت مى كنم كه گفتار و نام ترا بلند مرتبه فرمايد و بزودى با فرشتگان ياريت دهد و بدان كه خداوند براى تو چنين مى كند و دعوت ترا عزت مى بخشد و دشمنت را زبون مى سازد. اى اميرالمؤ منين ، بايد بگويم كه مردم گاهى سستى نشان مى دهند ولى باز به نشاط مى آيند. اى اميرالمؤ منين با آنان مهربانى و مدارا كن و اميدوارشان ساز و از خداوند بر آنان يارى بخواه تا خداوند اندوهت راى كفايت كند. و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد.
ابراهيم ثقفى مى گويد : از مداينى روايت شده كه گفته است : عبدالله بن عباس از بصره به حضور على عليه السلام آمد و او را در مرگ محمد بن ابى بكر تسليت داد.
مدائنى روايت مى كند كه على عليه السلام فرمود : خداوند محمد بن ابى بكر را رحمت فرمايد، نوجوان بود و من اراده كرده بودم كه هاشم بن عتبة مرقال (308) را بر مصر بگمارم و به خدا سوگند، اگر او (ولايت ) مصر را بر عهده مى گرفت هرگز عرصه را براى عمروعاص و يارانش رها نمى كرد و كشته نمى شد مگر در حالى كه شمشيرش در دستش باشد. اين سخن من نكوهش محمد نيست كه او هم خود را سخت به زحمت انداخت و هر چه بر عهده اش بود انجام داد.
مدائنى مى گويد : به على عليه السلام گفته شد : اى اميرالمؤ منين ! بر كشته شدن محمد بن ابى بكر سخت بى تابى كردى . فرمود : چه مانعى داشته است ، او ربيب و دست پرورده من و براى پسرانم همچون برادر بود و من پدر او و او پسرم محسوب مى شد.
خطبه على عليه السلام پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر
(309) ابراهيم ثقفى از قول رجال خود، از عبدالرحمان بن جندب ، از پدرش نقل مى كند كه على عليه السلام پس از سقوط مصر و كشته شدند محمد بن ابى بكر خطبه يى ايراد كرد و در آن چنين فرمود : اما بعد، همانا كه خداوند محمد صلى الله عليه و آله را بيم دهنده براى همه جهانيان و امين بر قرآن و گواه بر اين امت برانگيخته است و شما گروههاى عرب در آن هنگام در بدترين دين و بدترين خانه و سرزمين بوديد. روى سنگهاى زبر كه زير آن مارهاى كر و خاربن پراكنده بود همچون شتران به زانو در آمده بوديد. آب ناپاك مى آشاميديد و خوراك ناپاك مى خورديد. خونهاى خود را مى ريختيد و فرزندان (دختران ) خود را مى كشتيد و پيوند خويشاوندى خويش را مى بريديد و اموال يكديگر را به حرام و بيهوده مى خورديد. راههاى شما بيمناك و بتها ميان شما بر پا بود. (و بيشتر آنان به خدا ايمان نمى آورند بلكه مشركند
خداى عزوجل بر شما به وجود محمد صلى الله عليه و آله منت نهاد و او را كه از خود شما بود به رسالت سوى شما برانگيخت . او به شما كتاب و حكمت و فرائض و سنن را آموخت و شما به رعايت پيوند خويشاوندى و حفظ خونهايتان و اصلاح ميان يكديگر فرمان داد و مقرر فرمود : (كه امانتها را به صاحبش برگردانيد) (311) و به عهد و پيمان وفا كنيد، (و سوگندها را پس از موكد ساختن آن نشكنيد) (312) و اينكه به يكديگر مهربانى و نيكى كنيد و بخشش و رحم ، و شما را از غارت و ستم و حسد و ظلم و دشنام دادن به يكديگر و باده نوشى و كم فروشى و كاستن ترازو نهى فرمود و ضمن آنچه از آيات كه بر شما خوانده شد، به شما فرمان داد كه زنا مكنيد و ربا مخوريد و اموال يتيمان را با ستم مخوريد و امانت ها را به صاحبش برگردانيد و در زمين تباهى مكنيد (313) و از حد خود در نگذريد كه خداوند متجاوزان را دوست نمى دارد. پيامبر صلى الله عليه و آله به هر كار خيرى كه به بهشت نزديك مى كند و از دوزخ دور مى سازد شما را فرمان داده و از هر بدى كه به دوزخ نزديك از بهشت دور مى سازد شما را بازداشته است .
و چون روزگارش به سر آمد خداوندش او را سعادتمند و پسنديده قبض روح فرمود. واى از اين سوگ ! كه نه تنها ويژه خويشاوندان و نزديكان او بود كه براى عموم مسلمانان بود. مصيبتى چون آن مصيبت پيش از آن نديده اند و پس از آن هم مصيبتى به آن بزرگى و نظيرش نخواهند ديد. و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود مسلمانان پس از او بر سر فرمانروايى نزاع كردند، و به خدا سوگند هرگز در انديشه من نمى گذشت و گمانش را نداشتم كه عرب پس از محمد صلى الله عليه و آله حكومت را از خاندان او برگردانند و مرا از آن بركنار دارند و چيزى مرا به خود نياورد مگر اينكه ديدم مردم بر ابوبكر جمع شدند و از هر سو به جانب او مى دوند تا با او بيعت كنند. من از بيعت دست بداشتم كه مى ديدم خودم به مقام محمد صلى الله عليه و آله سزاوارتر از كسى هستم كه پس از او حكومت را بر عهده گرفته است . مدتى همچنان درنگ كردم تا آنكه ديدم گروهى از مردم از اسلام برگشته اند و براى نابودى دين خدا و ملت محمدى فرا مى خوانند. (314) در اين هنگام بود كه ترسيدم اگر اسلام و مسلمانان را يارى ندهم در آن رخنه و ويرانى ببينم كه مصيبت آن به مراتب بزرگتر از اين است كه فرماندهى بر شما را از دست بدهم ، كه آن زمامدارى بهره چند روزى است و سپس ‍ همچون آب نما از ميان مى رود و همچون ابر پراكنده و از هم پاشيده مى شود. در اين وقت بود كه پيش ابوبكر رفتم و با او بيعت كردم و در آن حوادث برپا خواستم تا باطل از ميان رفت . و فرمان و گفتار خداوند برافراشته است هر چند كافران را ناخوش آيد.
ابوبكر امور را بر عهده گرفت هم نرمى داشت و هم استوارى ، و ميانه روى كرد و من در حالى كه خيرخواه بودم با او مصاحبت كردم و در آنچه كه از خداوند اطاعت مى كرد از او با كوشش اطاعت كردم ، (315) و طمع و اميد قطعى نبستم كه اگر براى او حادثه يى پيش ‍ آيد و من زنده باشم حكومتى كه در آغاز با آن ستيز داشتم به من برگردانده شود و از آن چنان نااميد هم نشدم كه هيچ اميدى به آن نداشته باشم ، و اگر ويژگى و پيمان خصوصى ميان ابوبكر و عمر نبود گمان مى كردم ابوبكر حكومت را از من دريغ نمى كند، ولى همينكه در بستر مرگ افتاد به عمر پيام فرستاد و او را به حكومت گماشت . ما هم شنيديم و اطاعت و خيرخواهى كرديم .
عمر حكومت را به دست گرفت . پسنديده سيرت و فرخنده طينت بود. او چون به بستر مرگ افتاد با خويشتن گفتم هرگز حكومت را از من برنمى گرداند. او مرا نفر ششم از آن شش تن قرار داد و آنان از ولايت هيچكس به اندازه ولايت من به خودشان كراهت نداشتند. آنان پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودند كه چون ابوبكر پافشارى و ستيز كرد من مى گفتم اى گروه قريش ! ما اهل بيت بر اين حكومت از شما سزاوارتريم و مخصوصا تا هنگامى كه ميان ما كسانى هستند كه قرآن بدانند و سنت بشناسند و بر دين حق باشند. آن قوم ترسيدند كه اگر من بر ايشان حكومت كنم ، تا هنگامى كه زنده باشند نصيب و بهره يى نخواهند داشت ؛ اين بود كه همگى هماهنگ شدند و حكومت را به عثمان دادند و مرا از آن بيرون نهادند به آن اميد كه خود به آن برسند و دست به دستش ‍ دهند و چون نااميد شدند كه از جانب من چيزى به آنان نمى رسد به من گفتند : بشتاب و بيعت كن و گرنه با تو جنگ خواهيم كرد. به ناچار با كراهت بيعت و براى رضاى خداوند شكيبايى كرد. سخنگوى آنان گفت : اى پسر ابيطالب ! همانا كه تو بر حكومت سخت آزمندى . گفتم : شما از من آزمندتريد در حالى كه از آن دورتريد. كداميك از ما آزمندتريم ؟ من كه ميراث و حق خود را كه خدا و پيامبرش براى آن كار سزاوارتر دانسته اند يا شما كه بر چهره من مى زنيد و ميان من و آن حايل مى شويد؟ مبهوت ماندند و خداوند مردم ستمكار را هدايت نمى فرمايد
بارخدايا، من از تو بر قريش يارى مى جويم كه آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند و مرا تباه ساختند. (316) و در حقى كه از ايشان بر آن سزاوارتر بودم در مخالفت و ستيز با من اجماع كردند و آنرا از من در ربودند و سپس گفتند : حق آن است كه بتوانى بگيرى و آنرا نگهدارى ، اينك يا اندوهگين شكيبا باش يا با عقده در گلو بمير.
و چون نگريستم ديدم همراه و مدافع و يارى كننده و كمك دهنده يى جز اهل بيت خود ندارم و دريغ داشتم كه مرگ آنانرا فرو گيرد، و ديده بر خار و خاشاك فرو بستم و آب دهانم را بر استخوان در گلو گير كرده و فرو بردم و بر فرو خوردن خشمى كه تلخ ‌تر از (حنظل ) (317) و بر دل دردانگيزتر از تيزى تيغ بود شكيبايى ورزيدم تا آنگاه كه خود بر عثمان خشم گرفتيد. او را كشتيد و سپس پيش من آمديد كه با من بيعت كنيد. من خوددارى كردم و از پذيرفتن پيشنهاد شما دست بداشتم . با من ستيز كرديد و دستم را گشوديد؛ من باز دست خود را بستم . دوباره كشيديد و من آنرا بستم و چنان بر من ازدحام كرديد كه پنداشتم برخى از شما برخى ديگر يا مرا خواهيد كشت ، و گفتيد : با ما بيعت كن كه كسى جز تو نمى يابيم و به كسى جز تو راضى نيستيم ؛ بيعت ما را بپذير تا پراكنده نشويم و اختلاف كلمه پيدا نكنيم . ناچار با شما بيعت كردم و مردم را به بيعت خويش فراخواندم . هر كس با رغبت بيعت كرد پذيرفتم و هر كس خوددارى كرد رهايش كردم و او را مجبور نساختم .
از جمله كسانى كه با من بيعت كردند طلحه و زبير بودند و اگر آن دو هم خوددارى مى كردند مجبورشان نمى كردم ، همانگونه كه ديگران غير از آن دو را مجبور نكرد. آن دو اندكى توقف كردند و چيزى نگذشت كه به من خبر رسيد از مكه همراه لشكرى آهنگ بصره كرده اند و ميان آن لشكر هيچ كس نبود مگر اينكه با من بيعت كرده و اطاعت مرا پذيرفته بود. طلحه و زبير بر كارگزار و خزانه داران بيت المال و مردم شهرى از شهرهاى من كه همگان بر بيعت و اطاعت از من بودند وارد شدند و ميان آنان تفرقه انداختند و جماعت ايشان را تباه كردند و سپس بر مسلمانانى كه شيعيان من بودند حمله بردند گروهى را با خدعه و مكر كشتند و گروهى را دست بسته گردن زدند. دسته يى هم براى خاطر خدا و به پاس من خشم گرفتند و شمشيرهاى خود را كشيدند و ضربه زدند تا راستگو و وفادار خدا را ديدار كنند. به خدا سوگند، اگر آنان فقط يكى از مردم بصره را كشته بودند در قبال آن براى من كشتن تمام آن لشكر حلال و روا بود، بگذريم از اينكه آنان از مسلمانان بيش از بصره بر آنها وارد شده بود كشتند، و خداوند شكست را بهره ايشان قرار داد (و دور باشند (از زحمت خدا) مردم ستمكار)
(318) از آن پس در كار مردم شام نگريستم كه دسته ها و گروههايى از اعراب بيابانى و آزمند و جفا پيشه و سفله بودند و از هر سو جمع شده بودند. آنان كسانى بودند. كه مى بايد ادب شوند و كسى بر ايشان گماشته و دست ايشان گرفته شود. نه از مهاجران بودند نه از انصار و نه از پيروان نيكوكار ايشان . به سوى ايشان رفتم و آنان را به اطاعت و حفظ جماعت فرا خواندم ، چيزى جز جدايى و نفاق نخواستند و سرانجام روياروى مسلمانان ايستادند و آنانرا با تير و نيزه زخمى كردند و در اين هنگام بود كه من با مسلمانان به آن گروه حمله بردم و چون شمشير ايشان را فرو گرفت و درد و رنج زخم را احساس كردند قر آنها را افراشتند و شما را به آنچه در آن است دعوت كردند؛ به شما خبر دادم و گفتم : كه ايشان اهل دين و قرآن در آن است دعوت كردند؛ به شما خبر دادم و گفتم : كه ايشان اهل دين و قرآن نيستند و قرآن را براى مكر و خدعه و از سستى و زبونى برافراشته اند، در پى جنگ و گرفتن حق خود باشيد. از من نپذيرفتيد و به من گفتيد : از ايشان بپذير كه اگر حكم قرآن را بپذيرند با ما بر آنچه هستيم هماهنگ خواهند شد و اگر نپذيرفتند برهان و حجت ما بر آنان بزرگتر و روشن تر مى شود. چون شما سست شديد و پيشنهاد مرا نپذيرفتيد من هم دست از ايشان برداشتم و قرار صلح ميان شما و ايشان بر مبناى حكم دو مرد بود كه آنچه را در قرآن زنده كرده است زنده بدارند و آنچه را در قرآن نابود ساخته است نابود كنند. آن دو اختلاف راى پيدا كردند و حكمشان با يكديگر تفاوت داشت . آنان آنچه را در قرآن بود پشت سر افكندند و با آنچه در آن بود مخالفت كردند، در نتيجه خداوند از هدايت و استوارى دورشان كرد و به گمراهى درافكند.
(319) در نتيجه گروهى از ما منحرف شدند و ما هم آنان را تا هنگامى كه به ما كارى نداشتند آزاد گذاشتيم . تا آنكه در زمين تباهى بار آورند و شروع به كشتار و فساد كردند. به سوى ايشان رفتيم و گفتيم : قاتلان برادران ما را به ما بسپريد، پس از آن كتاب خدا ميان ما و شما حكم باشد. گفتند : ما همگى آنان را كشته ايم و همگان ريختن خون آنرا حلال و روا دانسته ايم ، وانگهى سواران و پيادگانشان بر ما حمله آوردند و خداوند همه را چون ستمگران به خاك افكند. چون كار ايشان سپرى شد به شما فرمان دادم بيدرنگ به سوى دشمنان خود بتازيد. گفتيد : شمشيرهايمان كند و تيرهايمان تمام شده است و بيشتر سرنيزه هايمان از كار افتاده و شكسته است ، ما را به شهر خودمان برگردان تا با بهترين ساز و برگ آماده حركت شويم و بتوانى به شمار كسانى كه از ما كشته شده و پراكنده گرديده اند بر شمار جنگجويان ما بيفزايى و اين كار موجب نيروى بيشتر ما بر دشمن است . شما را به كوفه آوردم و چون نزديك كوفه رسيديد به شما فرمان دادم در نخلية فرود آييد و در لشكر گاه خود بمانيد و به راه دور مرويد و دل بر جهاد بنديد و فراوان به ديدار زنان و فرزندان خود مرويد كه مردم جنگ بايد پايدار و شكيبا باشند و كسانى كه براى جنگ دامن به كمر زده اند كسانى هستند كه از بيدارى شبها و تشنگى روزها و گرسنگى شكمها و خستگى بدنها گله يى ندارند. گروهى از شما همراه من براى بدست ندادن بهانه فرود آمدند و گروهى ديگر از شما؛ در حال عصيان و سرپيچى وارد شهر شدند. نه آنان كه ماندند پايدارى و شكيبايى كردند و نه آنان كه به شهر رفته بودند برگشتند. و وقتى به لشكرگاه خود نگريستيم پنجاه مرد در آن نبود. چون رفتار شما را ديدم پيش شما آمدم و تا امروز نتوانسته ام شما را با خود بيرون ببرم . منتظر چه هستيد؟ نمى بينيد كه اطراف شما كاسته مى شود و مصر گشوده شد و شيعيان من در آن كشته شدند؟ به پادگان ها و مرزهاى خود كه خالى شده است و به شهرهاى خود كه مورد هجوم واقع مى شود نمى نگريد؟ و حال آنكه شمارتان بسيار است و داراى دليرى و شوكتى آشكاريد. شما را چه مى شود؟ شما را به خدا از كجا ضربت و آسيب مى خوريد؟ چرا دروغ مى گوييد و تا چه اندازه جادو مى شويد؟
اگر شما عزم خود را استوار كنيد و همداستان باشيد هرگز هدف قرار نمى گيريد و آگاه باشيد كه آن قوم بازگشتند و به يكديگر پيوستند و خير خواهى كردند، حال آنكه شما سستى كرديد و نسبت به يكديگر بدى كرديد و پراكنده شديد و بر فرض كه با اين حالات پيش من هم فراهم شويد باز سعادتمند و كامياب نخواهيد بود. همگان جمع و هماهنگ گرديد و براى جنگ با دشمن خود يكدل شويد كه خامه از شير آشكار شده و سپيده دم براى آنكه دو چشم دارد و پديدار گشته است . همانا كه شما از بردگان آزاد شده پسران بردگان آزاد شده جنگ مى كنيد، آنان كه ستم پيشه اند و با اجبار مسلمان شده اند و در آغاز اسلام همگان با پيامبر دشمن و در حال جنگ بودند. دشمنان خدا و سنت و قرآن و بدعتگذار و فتنه گرند. آنان از اسلام منحرفند و بايد از نابكاريهاى آنان پرهيز كرد؛ رشوه خواران و بندگان دنيايند. به من خبر داده شده است كه پسر نابغه (عمر و عاص ) با معاويه بيعت نكرده است تا با او شرط كرده است كه عطايى به او دهد كه از آنچه در دست خود معاويه است بيشتر باشد. دست اين كسى كه دين خود را به دنيا فروخته است تهى باد! و رسوا و زبون باد امانت اين مشترى كه ياور نابكارى است نسبت به اموال مسلمانان خيانت كرده است ! و ميان ايشان كسى است كه باده نوشى كرد و او را تازيانه زدند و معروف به فساد در دين و كردار ناپسند است . و ميان ايشان كسانى هستند كه مسلمان نشدند تا براى آنان اندك عطايى مقرر شد.
(320) اينان كه برشمردم پيشوايان آن قومند و آن گروه از رهبرانشان كه از گفتن بديهاى ايشان خوددارى كردم همانند آنانى هستند كه گفتم بلكه از آنان بدترند. و اين گروهى كه گفتم دوست مى دارند بر شما والى شوند و ميان شما كفر و تباهى و گناهان و چيرگى با زور را آشكار كنند، در پى هوس باشند و به ناحق حكم كنند و شما با آنكه داراى سستى و زبونى هستيد و از يارى دادن خوددارى مى كنيد باز هم از آنان بهتر و راهتان به هدايت نزديكتر است ، كه ميان شما عالمان و فقيهان و افراد نجيب و حكيم و حافظان قرآن و شب زنده داران در سحرها و آباد كنندگان مساجد، به تلاوت قرآن وجود دارد. آيا به خشم نمى آييد و اهتمامى نمى ورزيد تا آنجا كه سفلگان و بدان و فرومايگان شما درباره ولايت بر شما با شما ستيز كنند!
اينك سخن مرا بشنويد و فرمان مرا اطاعت كنيد. به خدا سوگند، اگر از من اطاعت كنيد گمراه نخواهيد شد، و اگر از من نافرمانى كنيد هدايت نخواهيد شد آماده نبرد شويد و چنان كه شايد و بايد ساز و برگ آنرا فراهم سازيد كه شعله ور گرديده و آتش آن بالا گرفته است . تبهكاران در آن جنگ براى شما آماده شده اند تا بندگان خدا را عذاب كنند و فروغ خدا را خاموش سازند. همانا نبايد ياران شيطان كه اهل آز و فريب هستند و جفا پيشه در گمراهى و باطل خود كوشاتر از اولياى خدا باشند كه اهل نيكى و زهد و توجه به خدايند آن هم در حق و اطاعت از پروردگارشان .
به خدا سوگند كه من اگر تنها با آنان روياروى شوم و آنان به اندازه گنجايش زمين باشند از آنان باك نخواهم داشت و به وحشت نخواهم افتاد و من از گمراهى يى كه ايشان در آنند و هدايتى كه ما بر آنيم هيچ در شك و ترديد نيستم بلكه بر اعتماد و دليل و يقين و بصيرتم ، و همانا كه من مشتاق ديدار پروردگار خويش و منتظر پسنديده ترين ثواب خداوندم ، ولى اندوهى كه در دل دارم و غمى كه سينه ام را مى خلد اين است كه سفلگان و تبهكاران اين امت حكومت اين امت را عهده دار شوند و مال خدا را مايه دولت و توانگرى خويش و بندگان خدا را بردگان خويش قرار دهند و نابكاران را حزب خود سازند و خدا را گواه مى گيرم كه اگر اين نمى بود اين همه شما را سرزنش و تحريض نمى كردم و شما را پس از آنكه سستى و از فرمان سرپيچى كرديد به حال خود رها مى كردم تا هر زمانى كه براى من فراهم باشد خودم با آنان رو يا روى شوم كه به خدا سوگند، من بر حق و دوستدار شهادتم . اينك (سبكبار و سنگين بار حركت كنيد و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جنگ كنيد كه اگر بدانيد و بفهميد براى شما بهتر است .) (321) و به زمين مى چسبيد تا در خوارى و زبونى مستقر و ضعيف شود نابود مى شود آن كس كه جهاد را ترك كند زيان مند زبون است
بار خدايا، ما و ايشان را بر هدايت جمع فرماى و ما و آنان را نسبت به دنيا بى رغبت تر گردان و آن جهان را براى من و آنان بهتر از اين جهان قرار ده . (322)
كشته شدن محمد بن ابى حذيفه
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از مدائنى نقل مى كند كه چون عمروعاص مصر را گشود محمد بن ابى حذيفة بن عتبته بن ربيعه بن عبد شمس دستگير شد. عمرو او را پيش معاويه بن ابى سفيان كه در آن هنگام در فلسطين بود فرستاد. معاويه محمد را كه پسر دائيش بود در زندانى كه داشت محبوس كرد. او مدتى دراز در زندان نماند و گريخت . معاويه با آنكه دوست مى داشت او از زندان بگريزد و نجات پيدا كند براى مردم چنين وانمود كرد كه گريختن او را از زندان خوش نمى داشته است و به شاميان گفت : چه كسى به جستجوى او بر مى آيد؟ مردى از قبيله خثعم كه نامش عبيدالله بن عمر و بن ظلام و مردى دلير و طرفدار عثمان بود گفت : من به تعقيب او مى پردازم .او با سوارانى بيرون رفت در حوارين (323)به او دست يافت و چنان بود كه محمد به غارى پناه برد بود. اتفاق را چند خر وارد آن غار شدند و چون او را در غار ديدند هراسان رم كردند و بيرون آمدند خر چرانان كه آنجا بودند گفتند : اين خران را چيزى پيش آمده است كه از اين غار رم كردند. آنان كه نزديك غر بودند رفتند و چون او را ديدند بيرون آمدند در همين حال عبيدالله بن عمرو بن - ظلام رسيد و از آنان پرسيد چنين كسى را نديده اند و نشانيهاى او را براى ايشان گفت . گفتند. او همان كسى است كه در غار است . عبيدالله آمد و او را از غار بيرون كشيد و چون نمى دانست او را پيش معاويه ببرد كه آزادش كند گردنش ‍ را زد.
خدايش رحمت كند!